یکشنبه, 23 آذر,1404

روایت ها

  • سفرنامه بوسنی1۱

    اذان که گفته شد، اَفَندی آهسته و باوقار از پله‌های منبر بالا رفت تا پشت تریبون رسید. هنگام بالا رفتن از پله‌ها، دست‌هایش به نشانهٔ دعا بالا بود و انگار هر پله‌ای را که بالا می‌رفت، چند لحظه مکث می‌کرد و دعایی می‌خواند و بعد پلهٔ بعدی را طی می‌کرد. پشت تریبون که رسید، کاغذی را باز کرد و جلوش گذاشت. میزبان گفت اَفَندی‌ها در بوسنی تشکیلات منظمی دارند و خطبه‌های نماز جمعه در مناسبت‌های مهم توسط رییس‌العلماء تدوین می‌شود و آن‌ها باید همان مطالب را بگویند. روزهای عادی هم امامان جماعت خودشان آیه یا حدیثی می‌خوانند و آن را شرح و تفسیر می‌دهند.

  • هدیه به موقع خدا

    هنوز دردها مثل موج می‌آمدند و می‌رفتند؛ تنم خسته بود، انگار تمام نیروی جهان را از من گرفته باشند. هوا بوی استریل می‌داد و صدای قدم‌های تند پرستارها، اضطرابی را که از قبل در دلم پیچیده بود، شدیدتر می‌کرد. هیچ‌چیز طبق انتظار پیش نرفت، هر لحظه ممکن بود از دستش بدهم، این فکر مثل خاری در قلبم فرو رفته بود و هر تپش را سخت‌تر می‌کرد.

  • شیرین ترین هدیه

    دیروز حال و هوایش عجیب‌تر از همیشه بود. به دوستم گفت: «خاله… دلم می‌خواد برای مامانم کادو بخرم. هر وقت نقاشی می‌کشم، بقیه میگن تو دیگه بزرگ شدی، نقاشی که کادو نمی‌شه! می‌خوام از پول توجیبی‌م چیزی بخرم.»

  • سفرنامه بوسنی10

    روزم هنوز تمام نشده بود و شب قرار بود به یک مراسم ایرانی برویم. ایرانی‌های مقیم شهر سارایوو بعد از نماز مغرب در «حسینیه» برنامهٔ عزاداری داشتند: سالنی کوچک که دورتادور آن را صندلی چیده بودند و تنها برنامه‌اش هم یک سخنرانی آقای زارعان بود. از بدِ حادثه برای مداح هم مشکلی پیش آمده بود و روضه‌خوانی هم نداشتند! حاضران آن جمع از خانواده‌های کارمندان سفارت و رایزنی فرهنگی و دیگر نهادهای ایرانی کشور بوسنی بودند؛ جمعی که مجموع خانم‌ها و آقایان و کودکانش به پنجاه نفر هم نمی‌رسید.

  • در آستان آفتاب: یک غرفه ستاره

    نمازم را که خواندم، رفتم برای قبول دعوت و بازدید از غرفه. جوانی که دعوتم کرده بود، آقای امیرحسین تیموری، برایم توضیح داد که: «ما دانشجوهای مهندسی برق دانشگاه ملی مهارت خمینیم و در حیطه‌های مختلفی فعالیت می‌کنیم؛ از رباتیک بگیر تا کنترل صنعتی و برق صنعت.»

  • میراث مادر

    مامان روی تخت خوابیده. رنگش پریده و به سفیدی می‌زند. صورتش ورم دارد. کلی لوله و سیم وصل کرده‌اند به بدنش. دلم را یکی چنگ می‌زند. نزدیک می‌روم. آرام دستش را می‌گیرم. چشم‌هایش را باز می‌کند. «روسریمو آوردی؟»

  • سفرنامه بوسنی9

    پرچم فلسطین در گوشهٔ سن، توجه همه را جلب می‌کرد و مربیان و معلمان با حجاب کامل روی سن رفت‌وآمد می‌کردند. مراسم، یک جشن ملی-مذهبی بود. ابتدا کودکان چند سوره از قرآن را خواندند و بعد سرود ملی کشور بوسنی و اجراهای ملیشان با موسیقی و نمادهای مخصوص کشور و فرهنگ خودشان آغاز شد.

  • مادر ایران

    یکی از میان جمع گفت: «برامون از شهید اسماعیل بگید.» آه بود یا اسماعیل؟ چنان کشیده گفت که ما را برد تا دل تاریخ. پوشه‌ی آبی‌رنگی را باز کرد که پنجاه سال زندگی در آن جمع شده بود؛ از عکس‌های کودکی پسرها با لباس ملوانی گرفته تا عکس بدون سر ابراهیم و عکس بدون دست اسماعیل. دلی داشت به وسعت اقیانوس؛ عجیب بود که نمی‌گذاشت قطره‌ای از آن بالا بیاید و از چشمش ببارد. نه وقتی از وداع اسماعیل گفت، نه حتی از مواجهه با بدن بی‌سر ابراهیم.

  • مادری به عشق علی

    وقتی ازدواج کردم، دو راه بیشتر نداشتم: راه اول این بود که صبر کنم تا مادر کاملی شوم، بعد فرزندم را به دنیا بیاورم. اما کی کامل می‌شدم؟ بیست‌سالگی؟ سی‌سالگی؟ چهل‌سالگی؟ اگر تا آخر عمر نمی‌شدم چه؟

  • سفرنامه بوسنی8

    برای رفتن به ادارهٔ مهاجرت باید از ایلیاش به سارایوو می‌رفتیم. بیست دقیقه بعد که وارد اداره شدیم، فهمیدیم کپی پاسپورت هم لازم بوده و آن را همراه نداشتیم. میزبان گفت باید برگردیم و روز دیگری دوباره بیاییم. با تعجب پرسیدم: «یعنی داخل اداره مرکز کپی ندارند؟» لبخند زد و گفت: «نه! حتی روی دیوار نوشته‌اند که کپی نداریم و سؤال نکنید!» گفتم: «در این راهرو چند دستگاه کپی بیکار هست؛ از آنها خواهش کن یک کپی از پاسپورت بگیرند.» با نگاه عاقل‌اندرسفیهی جوابم را داد و گفت: «خودم می‌دانم دستگاه هست؛ اما اینجا این کارها را نمی‌کنند.»

« نمایش 10 از کل »
روایت صوتی
روایت ویدیویی
نشانی ما در بستر های فضای مجازی :
ravina_ir@
لینک های مرتبط