روزم هنوز تمام نشده بود و شب قرار بود به یک مراسم ایرانی برویم. ایرانیهای مقیم شهر سارایوو بعد از نماز مغرب در «حسینیه» برنامهٔ عزاداری داشتند: سالنی کوچک که دورتادور آن را صندلی چیده بودند و تنها برنامهاش هم یک سخنرانی آقای زارعان بود. از بدِ حادثه برای مداح هم مشکلی پیش آمده بود و روضهخوانی هم نداشتند! حاضران آن جمع از خانوادههای کارمندان سفارت و رایزنی فرهنگی و دیگر نهادهای ایرانی کشور بوسنی بودند؛ جمعی که مجموع خانمها و آقایان و کودکانش به پنجاه نفر هم نمیرسید.
نمازم را که خواندم، رفتم برای قبول دعوت و بازدید از غرفه. جوانی که دعوتم کرده بود، آقای امیرحسین تیموری، برایم توضیح داد که: «ما دانشجوهای مهندسی برق دانشگاه ملی مهارت خمینیم و در حیطههای مختلفی فعالیت میکنیم؛ از رباتیک بگیر تا کنترل صنعتی و برق صنعت.»
مامان روی تخت خوابیده. رنگش پریده و به سفیدی میزند. صورتش ورم دارد. کلی لوله و سیم وصل کردهاند به بدنش. دلم را یکی چنگ میزند. نزدیک میروم. آرام دستش را میگیرم. چشمهایش را باز میکند. «روسریمو آوردی؟»
پرچم فلسطین در گوشهٔ سن، توجه همه را جلب میکرد و مربیان و معلمان با حجاب کامل روی سن رفتوآمد میکردند. مراسم، یک جشن ملی-مذهبی بود. ابتدا کودکان چند سوره از قرآن را خواندند و بعد سرود ملی کشور بوسنی و اجراهای ملیشان با موسیقی و نمادهای مخصوص کشور و فرهنگ خودشان آغاز شد.
یکی از میان جمع گفت: «برامون از شهید اسماعیل بگید.» آه بود یا اسماعیل؟ چنان کشیده گفت که ما را برد تا دل تاریخ. پوشهی آبیرنگی را باز کرد که پنجاه سال زندگی در آن جمع شده بود؛ از عکسهای کودکی پسرها با لباس ملوانی گرفته تا عکس بدون سر ابراهیم و عکس بدون دست اسماعیل. دلی داشت به وسعت اقیانوس؛ عجیب بود که نمیگذاشت قطرهای از آن بالا بیاید و از چشمش ببارد. نه وقتی از وداع اسماعیل گفت، نه حتی از مواجهه با بدن بیسر ابراهیم.
وقتی ازدواج کردم، دو راه بیشتر نداشتم: راه اول این بود که صبر کنم تا مادر کاملی شوم، بعد فرزندم را به دنیا بیاورم. اما کی کامل میشدم؟ بیستسالگی؟ سیسالگی؟ چهلسالگی؟ اگر تا آخر عمر نمیشدم چه؟
برای رفتن به ادارهٔ مهاجرت باید از ایلیاش به سارایوو میرفتیم. بیست دقیقه بعد که وارد اداره شدیم، فهمیدیم کپی پاسپورت هم لازم بوده و آن را همراه نداشتیم. میزبان گفت باید برگردیم و روز دیگری دوباره بیاییم. با تعجب پرسیدم: «یعنی داخل اداره مرکز کپی ندارند؟» لبخند زد و گفت: «نه! حتی روی دیوار نوشتهاند که کپی نداریم و سؤال نکنید!» گفتم: «در این راهرو چند دستگاه کپی بیکار هست؛ از آنها خواهش کن یک کپی از پاسپورت بگیرند.» با نگاه عاقلاندرسفیهی جوابم را داد و گفت: «خودم میدانم دستگاه هست؛ اما اینجا این کارها را نمیکنند.»
بعد از رفتن خادمها، تمیز کردن خوابگاه و حیاط را شروع کردم. ترجیح دادم کارها را ضربتی تا قبل از ظهر جمعوجور کنم تا اگر عصر فرصتی ماند، به خادمها کمک کنم. اما ای دل غافل؛ خادمهای مهد دمبهدقیقه زنگ آسایشگاه را میزدند و باید در را باز میکردم تا وسیلههایشان را بردارند. هنوز ننشسته بودم که دوباره صدای زنگ میآمد. آنقدر این زنگ اعصابخردکن شده بود که گاهی در دلم بد و بیراهی هم نثارش میکردم.
امسال در اولین شب این رسم عارفانه، باز هم شاهد دعوتی خاص بودیم. وسطهای روضه، وقتی مداح از سادات عذرخواهی کرد و روضۀ باز میخواند، به ناگاه در باز شد و فرزندی از فرزندان حضرت زهرا(س) با لباسی سفید و بالاپوشی زیبا به رنگهای قرمز و سبز و سفید وارد شد. شاید آخرین شبش بود که میهمان شبانهٔ مادر است. چون عجیب مجلس را دست گرفته بود و همهٔ جمعیت را مست حضورش کرد. قصد رفتن هم نداشت، اما باید میرفت... وقت رفتنش، بیاختیار به یاد تشییع شبانه و مظلومانهٔ بیبیِ دو عالم افتادم و دیگر اشک امانم را برید...
میزبان من هم آقای «شیخ محمدجعفر زارعان» است؛ روحانی ایرانی که در زمان جنگ بوسنی در سال ۱۳۷۱ به منظور جنگ و کمکرسانی به مردم بیدفاع، پایش به بوسنی باز شد. بعد هم که شرایط کار را مناسب دید، با یک دختر بوسنیایی ازدواج کرد و در بوسنی ماندگار شد. بنای کارش را هم بر کارهای تربیتی و آموزشی گذاشت و مجموعه کالج — که یک مدرسه ثبتشده در آموزش و پرورش بوسنی است — نتیجه زحمات چندینساله ایشان و همکارانش است. وقتی به ایشان در مورد خرابی شوفاژهای اتاقمان گفتم، لبخندی زد و گفت: «شوفاژها خراب نیستند. اینجا سوخت خیلی گران است و کالج مشکلات شدید مالی دارد. ما هم به ناچار تنها چند ساعت در شبانهروز میتوانیم شوفاژها را روشن کنیم.»
دیروز هربار که رعدوبرق میزد، میگفتم دیگر الآن مردم به خانه برمیگردند. باران جایش را به تگرگ داد و صدای رقص و آواز ترکی ادامه داشت...
مشاهده
اما من وقتی به صفهای جلو رسیدم با دیدن منظره روبرویم ناخوادگاه متوقف شدم. فراموشم شد عجله دارم. دلم میخواست ساعتها بایستم و فقط نگاه کنم.بچههای قد و نیمقد فراوانی در جایگاهی به نام مائده نور در حال بازی بودند.
مشاهده
عبدالعزیز رنتیسی ژوئن سال ۲۰۰۳ در غزه هدف حمله موشکی بالگردهای رژیم صهیونیستی قرار گرفت. پس از این حمله تلآویو به طور رسمی اعلام کرد که...
مشاهده
نقطهای که میخواست از گذشتهاش برگردد اما این بازگشت چیزی جز پشیمانی برای او نداشت.
مشاهده
پرچم فلسطین در گوشهٔ سن، توجه همه را جلب میکرد و مربیان و معلمان با حجاب کامل روی سن رفتوآمد میکردند. مراسم، یک جشن ملی-مذهبی بود. ابتدا کودکان چند سوره از قرآن را خواندند و بعد سرود ملی کشور بوسنی و اجراهای ملیشان با موسیقی و نمادهای مخصوص کشور و فرهنگ خودشان آغاز شد.
مشاهده روایت »
برای رفتن به ادارهٔ مهاجرت باید از ایلیاش به سارایوو میرفتیم. بیست دقیقه بعد که وارد اداره شدیم، فهمیدیم کپی پاسپورت هم لازم بوده و آن را همراه نداشتیم. میزبان گفت باید برگردیم و روز دیگری دوباره بیاییم. با تعجب پرسیدم: «یعنی داخل اداره مرکز کپی ندارند؟» لبخند زد و گفت: «نه! حتی روی دیوار نوشتهاند که کپی نداریم و سؤال نکنید!» گفتم: «در این راهرو چند دستگاه کپی بیکار هست؛ از آنها خواهش کن یک کپی از پاسپورت بگیرند.» با نگاه عاقلاندرسفیهی جوابم را داد و گفت: «خودم میدانم دستگاه هست؛ اما اینجا این کارها را نمیکنند.»
مشاهده روایت »
میزبان من هم آقای «شیخ محمدجعفر زارعان» است؛ روحانی ایرانی که در زمان جنگ بوسنی در سال ۱۳۷۱ به منظور جنگ و کمکرسانی به مردم بیدفاع، پایش به بوسنی باز شد. بعد هم که شرایط کار را مناسب دید، با یک دختر بوسنیایی ازدواج کرد و در بوسنی ماندگار شد. بنای کارش را هم بر کارهای تربیتی و آموزشی گذاشت و مجموعه کالج — که یک مدرسه ثبتشده در آموزش و پرورش بوسنی است — نتیجه زحمات چندینساله ایشان و همکارانش است. وقتی به ایشان در مورد خرابی شوفاژهای اتاقمان گفتم، لبخندی زد و گفت: «شوفاژها خراب نیستند. اینجا سوخت خیلی گران است و کالج مشکلات شدید مالی دارد. ما هم به ناچار تنها چند ساعت در شبانهروز میتوانیم شوفاژها را روشن کنیم.»
مشاهده روایت »
پس از دفن میت، همه دور قبر جمع شدند و افندیها آیاتی از قرآن را خواندند و بقیه در جواب او تکبیر گفتند. در اینجا خانمها در تشییع جنازه شرکت نمیکنند. خبری هم از گریه و مویه، جیغ و فریاد، پاره کردن یقه، خراشیدن صورت و پریشان کردن مو نیست. مردها در کمال آرامش مراسم را به اتمام میرسانند و بعد یکییکی پیش خانواده مرحوم میروند و به او تسلیت میگویند.
مشاهده روایت »
بمناسبت ۹ آذر سالروز شهادت اولین شهید شهرستان تنگستان
مشاهده روایت »
خشم مردم برآشفت و جمعیتی نزدیک به ۳۰۰۰ نفر به سوی دیوار پارکینگ شهربانی حرکت کردند و با قدرتی باورنکردنی آن را فرو ریختند و سربازان را خلع سلاح کردند. در این بین افرادی نیز بودند که جانشان را برای نجات مردم به خطر انداختند؛ فاطمه رحیماربابی که با کمر آسیبدیده، کودک زخمی را بر پشتش گذاشت و با پای پیاده او را به بیمارستان رساند؛ حسین مهری که با ماشین آتشنشانی در خیابانها میچرخید و با بلندگو فریاد میزد «مجروحان به خون نیاز دارند» و از مردم طلب کمک میکرد؛ و سید نظامالدین نبوی، جوان ۱۹ سالهای که برای خون دادن به مجروحان به بیمارستان رفته بود، هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.
مشاهده روایت »
وقتی خلبان اعلام کرد که در حال کم کردن ارتفاع هستیم، ما بالای ابرها بودیم. هیچچیز به جز ابر سفید یکتکه زیر پایمان دیده نمیشد. چند دقیقه بعد ما وسط ابرها بودیم و چند دقیقه بعدتر کشور بوسنی خودش را به ما نشان میداد: سرزمینی سرسبز و پر از درخت و خانههایی با شیروانی قرمز که در این سرسبزی پراکنده بودند. کمی که جلوتر رفتیم، ساختمانهای بزرگتر و آپارتمانها و فروشگاههای بزرگ تجاری هم دیده شدند و چند دقیقه بعد در فرودگاه بینالمللی سارایوو به زمین نشستیم.
مشاهده روایت »
از ورودی خواهران که گذشتم، سر بلند کردم ببینم از کدام صحن وارد میشویم تا مسیر برگشتمان را به خاطر بسپارم. صحن امام رضا علیهالسلام. انگار زیارت امام رضا(ع) نصیبم شده بود. «السلام علیک یا علی بن موسیالرضا المرتضی» گفتم و وارد شدیم. همان لحظه دوباره در دلم زمزمه کردم: حضرت مادر… شرمندهام. کاش همان زیر لب هم گله نمیکردم.
مشاهده روایت »
هیچی از رفاه کم نداشت. میگفت دلت رو بذار پیش حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س)
مشاهده روایت »
روایت ۲۵ آبان ۱۳۶۱ روزی که ۳۷۰ قهرمان وطن به آغوش پدران و مادران خود بازگشتند، ۳۷۰ شهید در یک روز تشییع شدند و عصر همان روز حدود ۱۰۰۰ نفر به جبههها اعزام شدند.
مشاهده روایت »