شنبه, 22 آذر,1404

روایت ها

  • سفرنامه بوسنی10

    روزم هنوز تمام نشده بود و شب قرار بود به یک مراسم ایرانی برویم. ایرانی‌های مقیم شهر سارایوو بعد از نماز مغرب در «حسینیه» برنامهٔ عزاداری داشتند: سالنی کوچک که دورتادور آن را صندلی چیده بودند و تنها برنامه‌اش هم یک سخنرانی آقای زارعان بود. از بدِ حادثه برای مداح هم مشکلی پیش آمده بود و روضه‌خوانی هم نداشتند! حاضران آن جمع از خانواده‌های کارمندان سفارت و رایزنی فرهنگی و دیگر نهادهای ایرانی کشور بوسنی بودند؛ جمعی که مجموع خانم‌ها و آقایان و کودکانش به پنجاه نفر هم نمی‌رسید.

  • در آستان آفتاب: یک غرفه ستاره

    نمازم را که خواندم، رفتم برای قبول دعوت و بازدید از غرفه. جوانی که دعوتم کرده بود، آقای امیرحسین تیموری، برایم توضیح داد که: «ما دانشجوهای مهندسی برق دانشگاه ملی مهارت خمینیم و در حیطه‌های مختلفی فعالیت می‌کنیم؛ از رباتیک بگیر تا کنترل صنعتی و برق صنعت.»

  • میراث مادر

    مامان روی تخت خوابیده. رنگش پریده و به سفیدی می‌زند. صورتش ورم دارد. کلی لوله و سیم وصل کرده‌اند به بدنش. دلم را یکی چنگ می‌زند. نزدیک می‌روم. آرام دستش را می‌گیرم. چشم‌هایش را باز می‌کند. «روسریمو آوردی؟»

  • سفرنامه بوسنی9

    پرچم فلسطین در گوشهٔ سن، توجه همه را جلب می‌کرد و مربیان و معلمان با حجاب کامل روی سن رفت‌وآمد می‌کردند. مراسم، یک جشن ملی-مذهبی بود. ابتدا کودکان چند سوره از قرآن را خواندند و بعد سرود ملی کشور بوسنی و اجراهای ملیشان با موسیقی و نمادهای مخصوص کشور و فرهنگ خودشان آغاز شد.

  • مادر ایران

    یکی از میان جمع گفت: «برامون از شهید اسماعیل بگید.» آه بود یا اسماعیل؟ چنان کشیده گفت که ما را برد تا دل تاریخ. پوشه‌ی آبی‌رنگی را باز کرد که پنجاه سال زندگی در آن جمع شده بود؛ از عکس‌های کودکی پسرها با لباس ملوانی گرفته تا عکس بدون سر ابراهیم و عکس بدون دست اسماعیل. دلی داشت به وسعت اقیانوس؛ عجیب بود که نمی‌گذاشت قطره‌ای از آن بالا بیاید و از چشمش ببارد. نه وقتی از وداع اسماعیل گفت، نه حتی از مواجهه با بدن بی‌سر ابراهیم.

  • مادری به عشق علی

    وقتی ازدواج کردم، دو راه بیشتر نداشتم: راه اول این بود که صبر کنم تا مادر کاملی شوم، بعد فرزندم را به دنیا بیاورم. اما کی کامل می‌شدم؟ بیست‌سالگی؟ سی‌سالگی؟ چهل‌سالگی؟ اگر تا آخر عمر نمی‌شدم چه؟

  • سفرنامه بوسنی8

    برای رفتن به ادارهٔ مهاجرت باید از ایلیاش به سارایوو می‌رفتیم. بیست دقیقه بعد که وارد اداره شدیم، فهمیدیم کپی پاسپورت هم لازم بوده و آن را همراه نداشتیم. میزبان گفت باید برگردیم و روز دیگری دوباره بیاییم. با تعجب پرسیدم: «یعنی داخل اداره مرکز کپی ندارند؟» لبخند زد و گفت: «نه! حتی روی دیوار نوشته‌اند که کپی نداریم و سؤال نکنید!» گفتم: «در این راهرو چند دستگاه کپی بیکار هست؛ از آنها خواهش کن یک کپی از پاسپورت بگیرند.» با نگاه عاقل‌اندرسفیهی جوابم را داد و گفت: «خودم می‌دانم دستگاه هست؛ اما اینجا این کارها را نمی‌کنند.»

  • روزی که مادر شدم

    بعد از رفتن خادم‌ها، تمیز کردن خوابگاه و حیاط را شروع کردم. ترجیح دادم کارها را ضربتی تا قبل از ظهر جمع‌وجور کنم تا اگر عصر فرصتی ماند، به خادم‌ها کمک کنم. اما ای دل غافل؛ خادم‌های مهد دم‌به‌دقیقه زنگ آسایشگاه را می‌زدند و باید در را باز می‌کردم تا وسیله‌هایشان را بردارند. هنوز ننشسته بودم که دوباره صدای زنگ می‌آمد. آنقدر این زنگ اعصاب‌خردکن شده بود که گاهی در دلم بد و بی‌راهی هم نثارش می‌کردم.

  • دعوت خاص

    امسال در اولین شب این رسم عارفانه، باز هم شاهد دعوتی خاص بودیم. وسط‌های روضه، وقتی مداح از سادات عذرخواهی کرد و روضۀ باز می‌خواند، به ناگاه در باز شد و فرزندی از فرزندان حضرت زهرا(س) با لباسی سفید و بالاپوشی زیبا به رنگ‌های قرمز و سبز و سفید وارد شد. شاید آخرین شبش بود که میهمان شبانهٔ مادر است. چون عجیب مجلس را دست گرفته بود و همهٔ جمعیت را مست حضورش کرد. قصد رفتن هم نداشت، اما باید می‌رفت... وقت رفتنش، بی‌اختیار به یاد تشییع شبانه و مظلومانهٔ بی‌بیِ دو عالم افتادم و دیگر اشک امانم را برید...

  • سفرنامه بوسنی7

    میزبان من هم آقای «شیخ محمدجعفر زارعان» است؛ روحانی ایرانی که در زمان جنگ بوسنی در سال ۱۳۷۱ به منظور جنگ و کمک‌رسانی به مردم بی‌دفاع، پایش به بوسنی باز شد. بعد هم که شرایط کار را مناسب دید، با یک دختر بوسنیایی ازدواج کرد و در بوسنی ماندگار شد. بنای کارش را هم بر کارهای تربیتی و آموزشی گذاشت و مجموعه کالج — که یک مدرسه ثبت‌شده در آموزش و پرورش بوسنی است — نتیجه زحمات چندین‌ساله ایشان و همکارانش است. وقتی به ایشان در مورد خرابی شوفاژهای اتاق‌مان گفتم، لبخندی زد و گفت: «شوفاژها خراب نیستند. اینجا سوخت خیلی گران است و کالج مشکلات شدید مالی دارد. ما هم به ناچار تنها چند ساعت در شبانه‌روز می‌توانیم شوفاژها را روشن کنیم.»

« نمایش 10 از کل »
روایت صوتی
روایت ویدیویی
نشانی ما در بستر های فضای مجازی :
ravina_ir@
لینک های مرتبط