یکشنبه, 25 خرداد,1404

روایت ها

  • سوت پایان

    بازیکن‌ها که به میدان آمدند، تسبیح مادرم را برداشتم و پشت سرهم صلوات می‌فرستادم. گل اول استیلی و اشک شوقش، با اشک و بپر بپر من همراه بود.

  • همسایهٔ سایت نطنز

    برداشتم و رفتم بالای سر بچه‌هام پهن کردم. گفتم اگر اتفاقی افتاد دست بچه‌هام را می‌گیرم پرتشان می‌کنم بیرون خانه. به خودم گفتم «خوبه چادر نمازم سرمه»پیش خودم هزارجور فکر کردم الا این که...

  • دل‌نگرانی مادرانه

    پسرم که هیجان نوجوانی وجودش را پر کرده بود، دائم می‌گفت: «کی می‌زنیم؟ کی از بین میره؟ تا کی سکوت!...»

  • مردم ایران ما با شما هیچ خصومتی نداریم

    رفتم خبر قبلی و بار دیگر موهای پریشان دخترک را دیدم...

  • دلم لرزید

    تهش آخر هر روز یک آه می‌کشیدیم و برای آزادی مردم فلسطین دعا می‌کردیم. دلم جنگ می‌خواست که بزنیم نابودشان کنیم.

  • چشم در برابر چشم

    منتظر بودم تحلیل‌های صد من یه غاز بشنوم که این را گفت: «اونها تهران رو زدن، اینها هم باید تل‌آویو رو بزنن».

  • باشرف‌ها

    من هم می‌نویسم: اینجا خبری نیست، ما خوبیم.کمی بعد در گروه و کانال‌های مختلف دنبال اخبار حملات دشمن هستم.

  • رفیق شفیق

    وقتی رزمنده‌ها می‌خواستند بروند جبهه، برنوی پدر را می‌انداختند روی دوش و راهی می‌شدند...

  • حتما پیروزید...

    و انگار خدا می‌خواهد که تماشا کند چقدر به وعده های من ایمان داری؟ بعد از سید بعد از این همه شهید این همه ویرانی.

  • دختر بچه

    بازهم یاد کاپشن صورتی افتادم دختر بچه‌ای که خاطرات زیادی را برایم زنده کرد. دختری که بی‌گناه برای همیشه رفت.

« نمایش 10 از کل »
روایت صوتی
روایت ویدیویی
نشانی ما در بستر های فضای مجازی :
ravina_ir@
لینک های مرتبط