نگاهم قفل میشود روی دستهای گره خوردهشان. دست در دست هم، کودک و مادری جوان جلویم ایستادهاند. ته دلم میلرزد. چیزی هولم میدهد میان جمعیت. انگار چشمهایم از دور ایستادن خسته شده باشد.
همقدم شدم با خانم میانسال چادری که محکم رویش را گرفته و گردی کوچکی از صورتش را گذاشته بود معلوم شود. پای چپش درد میکرد و دیرتر از من پایش را جلو میبرد...
دنبالِ گمشدهام میگشتم. همان پدری که دستِ نوازشگرش را بر سرِ یتیمیام بکشد. میخواستم دامنِ لباسِ عربیاش را بگیرم تا دیگر رها نشوم...
همه خسته بودند و تنها چیزی که میچسبید، نوشابه خنک در کنار عدس پلو بود. ناهار آماده بود، در زدند و نوشابهها را تحویل دادند. به سمت آشپزخانه رفتم تا خبر ناهار را بگیرم، که دیدم عوامل دور تا دور چیزی ایستاده و صحبت میکنند.
یک بار هم نصفه شب موشک از یک پنجره وارد شده بود و از یک پنجره دیگر بیرون رفته بود و داخل خانه منفجر نشده بود. بارها سعی کردند شیخ رو تطمیع کنند.
منطقاش را نفهمیدم. تعقیب وگریز اشرار کجا! بردن چند نویسنده و عکاس به تجمع مردمی برای حمایت از مردم غزه کجا!درست مثل بوتههای جوانه زده لب جاده، حاج قاسم توی ذهنم سبز شد.
انگار دستم را از آن طرف تاریخ گرفته و به عاشورای غزه آورده باشند!عاشورای غزه حجت را بر همه تمام کرد. انگار روز عاشورا هنوز به شب نرسیده...
چند سالی بود، کچرانلو بحران آب داشت. طوری که از ۴۰۰ خانوار روستا، ۲۵۰ خانوار از آنجا مهاجرت کردند. وقتی این گروه ساعت ۷ صبح وارد روستا شدند، اهالی آنجا نزدیک یک ساعتی بود که به پیشوازشان منتظر نشسته بودند.
نمیدانم چرا؟ ولی یک دفعه دلم خالی شد. ضربان قلبم رفت بالا، یاد آژیر خطر زمان جنگ افتادم و بعد یکهو دلم رفت غزه...
گوشهای از سن، پرچم بزرگ ایران و میزی که دکّه آقاسید بود. نظرم را جلب کرد. پفکهای دهه هفتاد، جعبههای نوشابه، ساندیسهای براق، توپهای رنگی خاطرهانگیز آن روزها ته ذهنم را قلقلک داد.
اما من وقتی به صفهای جلو رسیدم با دیدن منظره روبرویم ناخوادگاه متوقف شدم. فراموشم شد عجله دارم. دلم میخواست ساعتها بایستم و فقط نگاه کنم.بچههای قد و نیمقد فراوانی در جایگاهی به نام مائده نور در حال بازی بودند.
مشاهدهعبدالعزیز رنتیسی ژوئن سال ۲۰۰۳ در غزه هدف حمله موشکی بالگردهای رژیم صهیونیستی قرار گرفت. پس از این حمله تلآویو به طور رسمی اعلام کرد که...
مشاهدهنقطهای که میخواست از گذشتهاش برگردد اما این بازگشت چیزی جز پشیمانی برای او نداشت.
مشاهدههمه خسته بودند و تنها چیزی که میچسبید، نوشابه خنک در کنار عدس پلو بود. ناهار آماده بود، در زدند و نوشابهها را تحویل دادند. به سمت آشپزخانه رفتم تا خبر ناهار را بگیرم، که دیدم عوامل دور تا دور چیزی ایستاده و صحبت میکنند.
مشاهده روایت »چند سالی بود، کچرانلو بحران آب داشت. طوری که از ۴۰۰ خانوار روستا، ۲۵۰ خانوار از آنجا مهاجرت کردند. وقتی این گروه ساعت ۷ صبح وارد روستا شدند، اهالی آنجا نزدیک یک ساعتی بود که به پیشوازشان منتظر نشسته بودند.
مشاهده روایت »در درگیریهای روزانه و قیمت دلار و طلا گیر کردم. شاید آن روز که علی اصغر(ع) شهید شد و رقیه(س) در بیابانها پایش زخم برداشت، هم حرمله و سعد و بقیه داشتند حساب میکردند با طلاهای یزید چه میتوانند بخرند یا نخرند؟
مشاهده روایت »آیا لازم است باز برایتان تاریخ تکرار شود؟ آنهایی که دم از حسینی بودن میزنند کجای این جهان نشستهاند؟میخواهی بنْشینی و اجازه بدهی دوباره قوم کفار با هلهله و خندیدن بر غریبی مولایت، نگذارند صدایش به همگان برسد؟چه بر دل مولایمان آوردهایم؟
مشاهده روایت »کاش کسی سر برآورد از این آوار انسانی و سید حسن را تکثیر کند در درون روحهای آزاده جهان. با هر انفجار، باهر شهید، نبضها تندتر میزند.انگار زمان بیشتر از قبل تقلا میکند.
مشاهده روایت »میدانم تاریخ به کسانی خواهد خندید که جنگندههای اسرائیل تا پایتختشان رسید و خواستههایشان اینقدر حقیر و کوچک بود و به حاکمیتی که در برابر علویها شیر بود و در برابر اسرائیل موش!
مشاهده روایت »هوا سنگین بود، اتوبوس در جادهی اروند پیش میرفت و سکوتی بین بچهها افتاده بود. ناگهان علیآقا از جا بلند شد، چفیهاش را دور گردن انداخت، نگاهی به جمع انداخت و با صدایی محکم گفت: ...
مشاهده روایت »بعد عبور از گیت، تنها مشکلم نداشتن مهر بود. چفیه، سربند و عکس آقا را برداشتم، اما مهر را فراموش کردم. خدا خیر بدهد آن خانم عربی که کنارم نشسته؛ او چند مهر اضافه همراه داشت و جبران مافات کرد.
مشاهده روایت »این را تیتر کنید برسد به روزنامهی کاخ سفید، برسد دست نتانیاهوی جنایتکار تا ببیند خون کودکان غزه، هزار مبارز آفریده.همه در خروشند، این معجزهی یاران خداست.
مشاهده روایت »نگاهی به جمعیت کردم. ما تقریباً جزو نفرات اول راهپیمایی بودیم. تعدادی سرباز، با پلاکاردی بزرگ در دست، با شور و هیجان، شعارهای پشت بلندگو را تکرار میکردند؛ طوری که آدم یادش میرفت الان ماه رمضان است و ممکن است تا غروب، برای جرعهای آب، تشنه بماند.
مشاهده روایت »