سه شنبه, 02 اردیبهشت,1404

روایت ها

  • سجیل

    نگاهم قفل می‌شود روی دست‌های گره خورده‌شان. دست در دست هم، کودک و مادری جوان جلویم ایستاده‌اند. ته دلم می‌لرزد. چیزی هولم می‌دهد میان جمعیت. انگار چشم‌هایم از دور ایستادن خسته شده باشد.

  • چادر خونی

    هم‌قدم شدم با خانم میانسال چادری که محکم رویش را گرفته و گردی کوچکی از صورتش را گذاشته بود معلوم شود. پای چپش درد می‌کرد و دیرتر از من پایش را جلو می‌برد...

  • به دنبال نشانه

    دنبالِ گمشده‌ام می‌گشتم. همان پدری که دستِ نوازشگرش را بر سرِ یتیمی‌ام بکشد. می‌خواستم دامنِ لباسِ عربی‌اش را بگیرم تا دیگر رها نشوم...

  • اردوی جهادی دانشگاه

    همه خسته بودند و تنها چیزی که می‌چسبید، نوشابه خنک در کنار عدس پلو بود. ناهار آماده بود، در زدند و نوشابه‌ها را تحویل دادند. به سمت آشپزخانه رفتم تا خبر ناهار را بگیرم، که دیدم عوامل دور تا دور چیزی ایستاده و صحبت می‌کنند.

  • شیخ عبدالمنعم

    یک بار هم نصفه شب موشک از یک پنجره وارد شده بود و از یک پنجره دیگر بیرون رفته بود و داخل خانه منفجر نشده بود. بارها سعی کردند شیخ رو تطمیع کنند.

  • زد به خال

    منطق‌اش را نفهمیدم. تعقیب و‌گریز اشرار کجا! بردن چند نویسنده و عکاس به تجمع مردمی برای حمایت از مردم غزه کجا!درست مثل بوته‌های جوانه زده لب جاده، حاج قاسم توی ذهنم سبز شد.

  • انّا علی العهد

    انگار دستم را از آن طرف تاریخ گرفته و به عاشورای غزه آورده باشند!عاشورای غزه حجت را بر همه تمام کرد. انگار روز عاشورا هنوز به شب نرسیده...

  • عهد جهاد

    چند سالی بود، کچرانلو بحران آب داشت. طوری که از ۴۰۰ خانوار روستا، ۲۵۰ خانوار از آنجا مهاجرت کردند. وقتی این گروه ساعت ۷ صبح وارد روستا شدند، اهالی آنجا نزدیک یک ساعتی بود که به پیشوازشان منتظر نشسته بودند.

  • انسانم آرزوست

    نمی‌دانم چرا؟ ولی یک دفعه دلم خالی شد. ضربان قلبم رفت بالا، یاد آژیر خطر زمان جنگ افتادم و بعد یکهو دلم رفت غزه...

  • رونمایی کتاب

    گوشه‌ای از سن، پرچم بزرگ ایران و میزی که دکّه آقاسید بود. نظرم را جلب کرد. پفک‌های دهه هفتاد، جعبه‌های نوشابه، ساندیس‌های براق، توپ‌های رنگی خاطره‌انگیز آن روزها ته ذهنم را قلقلک داد.

« نمایش 10 از کل »
روایت صوتی
روایت ویدیویی
نشانی ما در بستر های فضای مجازی :
ravina_ir@
لینک های مرتبط