پا گذاشته بود توی هفتادسالگی. زلفهاش عین دخترهای پانزده ساله هنوز مشکی بود. نه غالباً مشکی، نه جوگندمی. یکدست مشکی پر کلاغی. وسط کلهاش یک خط صاف بود عین جاده ابریشم که میرفت و توی افق روسری حریرش محو میشد. طرح همه بلوزهاش گل و بوته بود. خانمجان اگر این روزها بود میگفت: «خجالت نمیکشی. آدم اسرار زن عفیفه رو جار نمیزنه!» اما حالا که خانمجان نیست. من هم که نگفتم میخواهم درباره ننهٔ جهان حرف بزنم. از اینها گذشته، همه زنها مو دارند یکی کوتاهتر و یکی بلندتر... همه زنها شبیه همند. روی سرشان یک جادهٔ ابریشم است و پیرهن تنشان گلزار و دشت. ننه جهان ننهای بود، عین ننه همه آدمها.
دهاتیها میگفتند جوانیهاش وقتی رخت و لباسش را میشسته پهن نمیکرده توی ایوان بَرِ آفتاب. مبادا چشم عابرهای پیاده بیفتد به قد و بالای لباسهاش و ملتفت گل و مرغ روی پیرهن و اندازه دور کمر دامنش بشوند. تنها عکس سه در چهار زندگیش را بعد انقلاب توی آتلیه خیابان شمس گرفته بود. با چادر مشکی دوگوزن که خط تاش از روی عکس هم پیدا بود. پنج تا پسر داشت. بچه که بودم یادم است سهتایشان را با بابای جهان راهی جبهه کرده بود. آن دوتایی هم که مانده بودند یکیشان تازه دستوپا درآورده بود و آن یکی هم اولک مدرسه رفتنش بود. بزرگ که شدم وسط زندگی تکراری و روزمرگیهام میدیدمش. میدیدمش که زن است اما نه عین بقیه زنها. بچه دارد اما نه مثل بقیه بچهدارها. جنگ تمام شده بود بابای جهان و پسرهاش برگشته بودند. زلزله و سیل میآمد، مسجد و مدرسهای در کنجی از شهر میخواست ساخته شود ننه جهان هر چی طلا و وسایل قیمتی داشت همه را میداد. هر وقت پای حرف دلش مینشستم غصه میخورد که ما قابل نبودیم برای خدا و امام حسین خون بدهیم.
آخرین باری که تلفنی باهم حرف زدیم، چهارشنبه صبح بود. من قم بودم و او روی تخت بیمارستان توی کُما. دکترها گفته بودند تا عصر دوام نمیآورد. زنگ زدم به گوشی ننه جهان. یکی از پسرهاش برداشت. گفتم: «گوشی را میگذارید بغل گوشش.» مرد اولش مکثی کرد. انگار به عقل من شک کرده بود اما بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت نزدیکش.
صدام داشت میلرزید، جدی جدی داشت میرفت با آرزوئی که به دلش مانده بود
«سلام حاج خانوم... میگن عجله داری؟ انگار دیگه نمیبینمت. فقط میخواستم بگم ظاهر بعضی حسرتا اینه که به دل آدم میمونه. مطمئن باش پیش خدا گم نمیشه.»
صدای هق هق مردانهای از آن طرف خط میآمد!
بعد از رفتن ننه جهان خاطراتش فراموشم شد. دو روز پیش یکی زنگ زد. اولش نشناختمش. اما بعد فهمیدم برادر جهان است. همان که توی جنگ تازه دستوپا درآورده بود. فکر میکرد من آدم جایی هستم.
مثلا ستاد بازسازی اولین قبله مسلمین!
یا شهرداری غزه.
با التماس میگفت: «تو رو خدا اگه جایی میشناسی منو معرفی کن. من تو کار تأسیساتم، تو فارس همه منو میشناسن. تو فقط به اینا که میرن بگو یکی اینجوری هس. ما که قابل نبودیم برای امام و انقلاب خون بدیم، در حد تأسیسات که کار ازمون بر میاد...»
بهش گفتم: «برو با بچههای جهادی که میرن اونور حرف بزن... من نمیدونم کی به کیه!»
جوهر صداش برام آشنا بود! شبیه صدای کسی که هر وقت پای حرف دلش مینشستم میگفت: «ما که قابل نبودیم؛ ما که برای امام و انقلاب شهید ندادیم؛ ما که...»
ننه جهان خودش نبود اما اموال و أنفسش هنوز نگران انقلاب بود. نگران امام.، لبنان و فلسطین...
آرزوهاش پیش خدا گم نشده بود!
طیبه فرید
@tayebefarid
پنجشنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز