بغلش پر بود از جزوه، نمونه سؤال و کتاب. در را بست و همه را روی اُپن آشپزخانه ریخت.
- اینا دیگه چی چیه، بقیه رو خوندی باز رفتی گرفتی!
مثل همیشه از راه نرسیده کتری را پر کرد از آب و گذاشت روی گاز، یادم نمیآید تا به حال بعد از ۱۰ سال زندگی گفته باشد «خانم چایی دم کن».
اصلاً او به من میگوید: «تو هم چایی می.خوری؟»
یا روزی غذا نباشد غر بزند و بداخلاقی کند. حسنخلقش شهره فامیل است. اما چند سال است حرصم را از تلمبار کردن کتابهای حقوق درآورده. از هرکدام چند صفحه میخواند و میگذارد کنار. درست نمیدانم هضم این رشته برایش سخت است یا دوستش ندارد. اما هربار ایراد میگیرم، میگوید: «بده میخام بشم آقای قاضی ؟»
خدا پیرش کند اما نه پیر غرغرو که تلافی خوش اخلاقی این سالها را دربیاورد. ولی نشده یک آزمون را برود یا سر وقت برسد. جزوهها را روی هم چیدم و از توی بشقاب نان خرمایی برداشتم.
- سید مصطفی جان! بچهها نظرت راجع به رشته حقوق و قضاوت چیه، چرا درست دل نمیدی؟
وقتی آمد قوری را روی کتری بگذارد بخارش دستش را سوزاند و گفت: «میسوزونه»
- چی
- اگر اشتباه بگی، حق مردمو نگیری از ظالم، حکم بد و ناحق بدی و خدا رو درنظر نگیری میسوزنتت.
از کنارم رد شد و جلوی آینه قدی توی پذیرایی ایستاد
- دیدی این دوتا قاضی رو ترور کردن، کارشون سخت بود با یه مشت منافق و بیتالمالخور طرف بودن. دنیا نتونست بسوزونشون، چون داشتن برای خدا میسوختن.
پشت سرش ایستادم، چند روز قبل آرایشگاه رفته بود. اما عین همیشه خط پشت گردنش کج بود. تکه موی رشد کرده پشت گردنش را گرفتم
- نگا تورخدا، حالا بگو چرا با این وجود دست برنمیداری. معلومه ترسم داری.
شانه را برداشت کشید روی موهایی که سفیدیش بیشتر از سیاهیش بود و گفت: «ترس از خدا و سختی این مسئولیت، توی خوندن و جلو رفتن مرددم میکنه.»
دلم نمیخواست این جوابها را بشنوم. با اینکه همسرم هست اما یک آدم معتقد، صالح و مقید حیف است که مردد باشد. این جور آدمها نروند توی یک مسئولیت و بدرد ملت بخورند، پس چه کسی باید برود. نگاهی به ارتفاع جزوهها کردم. نمیدانم عاقبت این جزوهها و کتابها چه میشود.
باز تهدیدش کردم و گفتم: «نخونی کیلویی میفروشمشون...» قاضی شدن سخته اونم نه هر قاضی شدنی.
باید مثل این دوشهید بود که جان شیرین بدهی نه پول شیرینی بگیری.
خاطره کشکولی
یکشنبه | ۳۰ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز