توی کوچههای زینبیه هرولهکنان، میدویدم؛ پریشان و سرگردان!
زیر لب «آه یا زینب» میخواندم و اشک میریختم.
ام سلیمان چند ساعتی بود از خانه بیرون رفته و برنگشته بود.
سوریه که بودم برای مصاحبه رفتم خانهی کوچک و سادهاش.
خادم حرم بود. قرار بود برود با بقیه خانمها
حرم سیده زینب را تمیز کند.
مسلحین رفته بودند توی حرم. شیشهها را شکسته بودند. بعضی چیزها را تخریب کرده و بعد هم رفته بودند بیرون.
حالا خادمها با وجود خطر میخواستند حرم خانمجان را تمیز کنند.
از شارع بهمن پیچیدم سمت حرم.
مسلحین همه جا بودند. با اضطراب وارد حرم شدم. صدای گریهی بچهها میآمد.
زنها پریشان بودند و انگار از چیزی فرار میکردند. قلبم داشت کنده میشد.
از جلوی مصلی رد شدم. پا تند کردم سمت صحن. ام سلیمان آنجا بود. دیدمش!
افتاده بود جلوی ایوان حرم. کنار یکی از قالیها.
از کنار پهلویش جوی خونی راه افتاده بود.
با صدای فریاد خودم از خواب پریدم. قلبم داشت کنده میشد. دلم برای ام سلیمان شور میزد. کاش پای مسلحین به خانهاش نرسیده باشد.
میسپرمش به سیده زینب و اشک امانم نمیدهد. آه یا زینب...
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
پنجشنبه | ۲۲ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱ | #تهران #ورامین