دهه شصت، صدام وقتی موازنه جنگ در جبهه را علیه خودش دید، بمباران شهرها و مناطق مسکونی را شروع کرد.
هر بار صدای آژیر بلند میشد و گوینده رادیو اعلام میکرد: "این اعلام وضعیت خطر یا وضعیت قرمز است. لطفا به پناهگاه بروید."
آن موقع مدارس تعطیل شده بود و توی خانه بودم. هربار آژیر خطر که شنیده میشد، با همسرم دست محمد، حسن و حسین و فاطمه را میگرفتیم و دور اتاق حلقه میزدیم. هنوز از پناهگاه و فضای امن خبری نبود.
دستهای کوچک بچهها را میگرفتیم سمت آسمان. محمد سه ساله بود و حسین شش ساله. فاطمه سوم دبستان بود و حسن کلاس پنجم. با بچهها دعا میخواندیم. به درگاه الهی استغاثه میکردیم و میگفتیم: "خدایا، موشک به خانه ما بخورد ولی به پالایشگاه و نیروگاه و سدزایندهرود نخورد."
حالا بچهها بزرگ شدهاند. خودشان صاحب فرزند شدهاند.
با آنها هم مینشینیم دور هم، دعای توسل میخوانیم و میگوییم: "خدایا، ما را فدای ایران و مردم ایران و رهبر ایران کن."
دلمان قرص و محکم است که: "ولاتهنوا ولاتحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مومنین"
علی کیقبادی
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
رستا؛ روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
ble.ir/rastaa_isfahan