شنبه, 20 اردیبهشت,1404

از لبنان برایم بگو... - ۲

تاریخ ارسال : سه شنبه, 13 آذر,1403 نویسنده : زهرا جلیلی قم
از لبنان برایم بگو... - ۲

همسرت کجاست؟


شنیده بودم که چند روز قبل خانه‌شان خیلی شلوغ بوده ولی الان فقط فاطمه بود و فاطمه‌معصومه.

علت را که پرسیدم گفت شوهرم به همراه خواهر و مادر و برادرش امروز صبح برگشتند لبنان.

آتش‌بس برای آن‌ها هم مثل بقیه لبنانی‌ها قراری شد برای بازگشت به خانه.

خانه‌هایی که برخی از صاحبانش هنگام ترکشان کلیدها را روی در گذاشته بودند که اگر رزمنده‌ای احتیاج به استراحت داشت، در را باز کند و داخل برود‌.

خانه‌هایی که بعضی کن فیکون شده و برخی مثل خانه مادرشوهر فاطمه محل رفت و آمد سگ‌های ولگرد...

 و بعضی دیگر مثل خانه خاله‌ی شوهر فاطمه، اگر دستی به سر و‌ رویش بکشی می‌شود محل زندگی چندین خانواده.

بحث پشتیبانی جنگ در دفاع مقدس خودمان را وسط می‌کشم. مشت را نمونه خروار می‌کنم و مربا درست کردن، شال و کلاه بافتن و آجیل بسته‌بندی کردن زنان را مثال می‌زنم. از نقش زنان لبنانی در جنگ می‌پرسم. می‌گوید شرایط کار در لبنان سخت است و سیستم جاسوسی و پهبادی قوی.

برایم مثالی می‌آورد که، خانمی فیلمی را به اشتراک گذاشته و گفته برای کمک به جبهه مقاومت برای رزمندگان حزب‌الله غذا می‌پزد، تا برایشان ببرد. اما اسراییل با پهپاد او را هدف قرار داده و به شهادت می‌رساند.

برایم عجیب بود چرا همسر فاطمه هم به همراه خانواده به لبنان رفته و او و فاطمه‌معصومه و درس را رها کرده.

گفت شنبه هفته آینده تشییع برادرشوهرم است...

البته شوهرم هم وقتی داشت می‌رفت پلاکش را با خودش برد که اگر لازم شد برای جنگ برود.

همسرش نیروی حزب‌الله نیست اما لبنان هم بسیجیان جان‌برکفی مثل ایران ما دارد.

با بردن نام پلاک علامت سوال بالای سرم در دهانم راه باز می‌کند که نمی‌ترسی همسرت هم شهید بشود؟

پاسخش دندان‌شکن‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم.

گفت وقتی می‌خواستم فاطمه‌معصومه را به دنیا بیاورم همسرم از من خواست حین زایمان برایش دعای شهادت کنم و من این کار را برای او انجام دادم. مرگ برای همه هست و همه می‌میریم.

چه مرگی بهتر از شهادت...

شهید بشود بهتر از آن است که در بیماری یا تصادف بمیرد...

این حرف‌ها را اگر کس دیگری می‌زد، حتما می‌گفتم شعار است. اما برای کسی که در دل این ماجراست حقیقت محض است...

برای آنکه سرپوشی بر بهت و حیرتم بگذارم، در مورد سید حسن می‌پرسم.

سید حسنی که لابه‌لای صحبت‌هایش بارها ذکر خیرش را گفته بود.

می‌گوید هنگام شهادت سید حسن ایران بودند و وقتی خبر را می‌شنود اولین جمله‌ای که می‌گوید این است که حالا سید حسن کمی استراحت می‌کند ...

از شرایط سخت امنیتی که سید در آن زندگی می‌کرده و دوری از خویشان و آشنایانش می‌گوید. از اینکه وقتی شهید شده است یک سال بوده که دخترش را ندیده بوده.

- حالا که سید حسن نیست لبنان چه می‌شود؟

جوری جوابم را داد که دیگر به خودم جرات پرسیدن سوال دیگری در این باره ندادم؛

- شیخ نعیم هست...

 سکوت کوتاه بینمان با لبخندی شکسته شد. لبخندی از سر وجد، که نشان از آن داشت فاطمه چیزی به خاطرش آمده...

با ذوق گفت: این را هم بگویم که خطبه عقد ما را هم شیخ نعیم خوانده و الان گاهی اوقات ما برای دیگران با این قضیه پز می‌دهیم که یکی از سران مقاومت خطبه عقدمان را خوانده...

یکی از دوستان پرسید شرایط امنیتی الان برای شیخ نعیم هم هست؟

گفت قبلا خیلی عادی و معمولی بین مردم تردد می‌کرد و حتی برای مراسم شهید رئیسی هم آمده بود.

با بردن نام شهید رئیسی پنجره‌ی دیگری در ذهنم باز شد که از او بپرسم.

پیوند زیبایی بین سید حسن و شهید رئیسی برقرار می‌کند و می‌گوید: «شهید رئیسی هم مثل سید حسن خستگی نمی‌شناخت.»

از قرآن دست گرفتنش در سازمان ملل با عنوان شجاعت یاد می‌کند.

می‌گوید در مراسم تشییع شهید رئیسی در قم، وقتی پیکر شهید از مقابلم رد شد احساس کردم وجودم لرزید...

نمی‌دانم چرا ولی دلم برای شهید رئیسی سوخت...


- دیگر نوبت به عکس روی دیوار رسیده بود....


زهرا جلیلی

یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم

روایت قم

@revayat_qom


برچسب ها :