شنبه, 20 اردیبهشت,1404

از لبنان برایم بگو - 5

تاریخ ارسال : سه شنبه, 04 دی,1403 نویسنده : زهرا جلیلی قم
از لبنان برایم بگو - 5

تا همینجا هم استقامتش ستودنیست...

موقع رفتن حال خودش را نمی‌فهمید.

گوشی همراهش را هم نبرد.

کسی خبر ندارد کجا هستند و چه کار می‌کنند.

مادرشوهرفاطمه نگران پسر دیگرش هم هست.

به او زنگ می‌زند و جریان انفجار را تعریف می‌کند.

پسرش به او اطمینان می‌دهد که پیجر او قدیمی است و برای او خطری ندارد.

زهرا در بیمارستان بستری شد.

در لبنان خبری از بهبود نبود.

یک شب مادر با استیصال تمام بالای سر زهرا سوره یاسین می‌خواند.

زهرا از خواب پرید.

لرزید...

چشمانش را باز کرد و دید.

دوباره خوابید.

اما صبح...

آن داستانی که قبلا برایتان تعریف کردم.

این اتفاق، به اعتقاد فاطمه، شاید برای آرامش دل مادرش بود.

به ایران آمدند.

فاطمه و همسرش به استقبالشان رفتند.

مادر زهرا در ظاهر لبخند می‌زند اما ناراحت هست.

حق هم دارد...

چند روز بعد از بستری شدن زهرا، خبر شهادت علی می‌رسد.

غم روی غم برای مادر زهرا، خواهر علی...

غم روی غم برای مادر شوهر فاطمه، مادر علی...

با خبر شهادت علی، در خانه فاطمه روضه برپا می‌شود.

شب بعدش هم در حوزه علمیه، روضه می‌گیرند.

فاطمه از شب روضه برایم می‌گوید...

من خیلی نمی‌توانم در جمع گریه کنم.

روضه زمان خوبی بود تا با خودم خلوت کنم و خودم را خالی کنم.

در روضه با علی صحبت کردم و از او خواستم برای زهرا کاری کند.

یک دفعه به یاد کتاب تنها گریه کن افتادم.

آن را قبلاً خوانده بودم.

چند سال پیش در حوزه مراسمی بود.

مادر شهید معماریان چند بطری آب به مسئول حوزه داده بود.

به سراغ مسئول حوزه رفتم و از او خواستم یکی از آن بطری‌های آب را به من بدهد.

مسئول حوزه گفت بعید می‌دانم آبی مانده باشد.

پافشاری و اصرار من وادارش کرد بیشتر جستجو کند.

در نهایت آخرین بطری آب قسمت زهرا می‌شود...

آبی که به چشمان زهرا مالیده شد.

آبی که زهرا خورد.

و چشمانی که می‌بیند...


زهرا جلیلی

دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم

روایت قم

@revayat_qom



دانلود فایل از لبنان برایم بگو - 5


برچسب ها :