
سرِ سجاده نشسته؛ نگاهم تا پنجرهٔ اتاق میرفت و برمیگشت. باید تا طلوع آفتاب صبر میکردم. غریب که باشی، دل و جرئتت میرود زیر صفر؛ احتیاط هم که شرط عقل است. کمی بعد با دقت زیاد، آدرسِ امامزاده سیدجعفر را تایپ کردم. خیلی زود رانندهای درخواستم را قبول کرد. هنوز روی صندلی ننشسته بودم که راننده پرههای بخاری ماشین را به طرفم چرخاند و دو لبهٔ کاپشنش را به هم نزدیکتر کرد. دلشوره بیش از سرما در جانم نشسته بود.
تندتند خیابانهای خلوت و زیرگذرها را پشت سر میگذاشتیم و من در دل دعا میکردم که این بار آدرس را درست رفته باشم. همین که گلدستههای امامزاده را دیدم، قلبم تندتر زد. راننده جلوی در ترمز کرد و تشکرکنان پیاده شدم.
در صحن، دستبهسینه سلام دادم و به این طرف و آن طرف چشم چرخاندم تا نشانی از شهدا ببینم که پارچهنوشتهٔ «معراج شهدا» خیالم را راحت کرد. در سمت چپ حیاط و جلوی درِ ورودی آستان، مزار شهدای جنگ تحمیلی بود. چقدر خوب که هنوز بخشی از قبور مطهر شهدا به همان شکل قدیمی دههٔ شصت باقی مانده بود؛ با قابهای آلومینیومی و عکسهای شهدا.
به رسم ادب اول به زیارت رفتم و بعد، به دنبال نشانگرها مسیر معراج شهدا را پیدا کردم. جلویِ در لحظهای ایستادم و بعد دستگیره را رو به پایین کشیدم. روی جایگاه، تابوتِ شهید قرار داشت و نوارهای سرخ و سبز آویزان از سقف، تکانتکان میخورد. با هر قدم، خستگیها، غصهها و دلمشغولیهایم دود میشد.
یکی گلبرگی از روی تابوت برای تبرک برمیداشت. پیرزنی چند بار آرام روی تابوت ضربه میزد و دعایی زیرلبی میخواند. کنارشان ایستادم. دانههای اشک، زودتر از زبانم حرفِ دل را زدند. دستم را آرام طرف تابوت دراز کردم و گذاشتم روی آن. روی تابوت پر بود از جملههایی که با چشمِ امید نوشته بودند از «هوای من و خانوادهام را داشته باش» تا «دوستت دارم شهید» و... و دعا برای ظهور امامزمان(عج).
با چشمهای خیس به تابوت زل زدم. من هم حرف دیروز و امروزم را آهسته به او گفتم:
«ممنونم که دعوتم کردی.»
بغضکرده پایین تابوت نشستم؛ بعد، من بودم و شهید و یک دنیا التماسِ دعا.
زهرا شنبهزاده سَرخائی
پنجشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۴ | مراسم استقبال شهدای گمنام، یزد