این سفر هم به پایان رسید...
و حالا، خاطرهی قدم زدن روی رملها و شنهای روان فکه، صدای موجهای آرام اروندرود و نم باران بر گونههای طلائیه، جایش را داده به تصاویر هولناک شهدای فلسطین...
به خداحافظی تلخ آوارگان غزه...
و به فریاد استغاثهی منارههای بیپناه قدس...
شهرداری غزه از قطع آب خبر داده...
و در گوشم، صدای آوینی میپیچد:
«خون پیکرهی حق در طول تاریخ، از قلب عاشوراست... و اگر حقیقت را بخواهی، هنوز روز عاشورا به شب نرسیده...»
گفتم آوینی...
و باز ذهنم پر کشید به فکه؛
همانجایی که سید شهید اهل قلم، در دل خاک آرام گرفت...
در این سفر، وظیفهی ثبت و مستند کردن خاطرات را برعهده داشتم.
راستش، عکاسان با تصاویرشان حرف میزنند، اما من...
من را چیزی واداشت که بنویسم.
از سوژهای که با او همقدم بودم...
و از لحظاتی که در کنارش، با عطر حضورش، لذت بردم.
یاد شب حرکت میافتم...
صدایی از دور گفت: «حاجخانم، مادر شهید هست...»
برگشتم سمت صدا...
و همان لحظه، اولین رزق این سفر به دلم نشست.
قلبم گرم شد از حضورشان...
مسیر طلائیه را خوب به خاطر دارم.
در جستوجوی سوژهای برای عکاسی بودم،
که از دور چیزی نظرم را جلب کرد.
مادر شهیدی بود، آرام و شکسته،
که در طول مسیر، خم میشد و در عکسهای شهدا به دنبال میوهی دلش میگشت...
یکی از همسفرهایمان گفته بود عکس پسر شهیدش را در این مسیر دیده.
مادر، با چشمانی ضعیف، یکییکی عکسها را نگاه میکرد،
و دلش را در میان قابهای خاکخورده جستوجو میکرد.
و وقتی پیدایش نکرد،
در کنار هور نشست...
و بغضش را آرام فرو برد.
زمانمان تمام شده بود.
باید از هور و طلائیه خداحافظی میکردیم.
بارانی زیبا شروع به باریدن کرد...
و شهدای طلائیه، آخرین مهماننوازیشان را بدرقهی ما کردند.
زیر باران، چشم میچرخانم و مادر را میبینم...
دقایقی کنار او قدم میزنم،
همقدم، همدل، همصحبت...
از حسینش میگوید...
از دلبستگیهای کودکانهی پسرکش،
که فقط سیزده سال داشت،
اما مردانه در شلمچه شهید شد.
از پیراهنی میگوید که پس از شهادتش به او دادند...
و از عکسی که روزی در پارک شهر نصب شده بود...
عکسی که دل مادر میخواست در خانهاش باشد،
اما به او گفتند آن عکس باید برای بنیاد حفظ آثار بماند...
اما مگر دل مادر، این چیزها را میفهمد؟
دلش خوش است به چند یادگاری،
به چند عکس،
و به نامی که هنوز در خانهاش جاریست.
و حالا، فرسنگها دور از آن مکان،
دلتنگ همان لحظهام...
قدم زدن با آن مادر شهید،
زیر باران طلائیه...
گمان نکنم هیچوقت از یادم برود.
نه آن قدمها، نه آن اشکها...
و نه شهید حسین شهرآبادی،
که حالا، از رفیقان شهید من شده است...
هانیه ملک
دوشنبه | ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگان
روایت گلستان