شنبه, 20 اردیبهشت,1404

اسپرسو با اسم رمز یوریکا

تاریخ ارسال : یکشنبه, 14 بهمن,1403 نویسنده : فاطمه افضلی
اسپرسو با اسم رمز یوریکا

قهوه فس‌فس می‌کند و از لوله موکاپات می‌ریزد توی مخزن. روز اول دهه فجر شده و هنوز چیزی ننوشته‌ام. اگر سالی بیاید و توی این ده روز چیزی ننویسم حالم طوری می‌شود انگار ۱۲ بهمن ۵۷ خواب مانده باشم و به مراسم استقبال امام (ره) نرسم.

ذهنم را زیر و رو می‌کنم. به سبک دوره روایت استاد جوان از خودم سؤال می‌پرسم: «چه اتفاقی توی دوره پهلوی افتاده که تو الان می‌گی آخیش خوب شد که انقلاب شد؟» چند دقیقه‌ای طول کشید تا ذهنم قلاب انداخت و جواب را کشید بالا؛ ۶ تا ۹ آذر ۱۳۲۲، سفارت شوروی، نشست با اسم رمز یوریکا. گوگل را باز می‌کنم تا عکس کذاییِ معروف را ذخیره کنم و بچسبانمش بیخ متنم.

توی فیلم فِیس‌آف، بعد از موفقیت‌آمیز بودن عمل جراحی تغییر چهره و عوض شدن جای پلیس و تروریست، سکانسی هست که وسط زندان، جان تراولتای پلیس‌نما سرش را می‌آورد دم گوش نیکلاس کیجِ تروریست‌نما و می‌گوید: «چه همسر زیبایی داری و چقدر خوب که تشخیص نداده مَردش عوض شده و اصلا چه اتاق خواب دلبازی ...». آنجا نیکلاس کیج با سلول‌سلولِ اجزای صورتش و تنفسش و صدایش تماما می‌شود ملغمه‌ای از خشم، تحقیر، استیصال و یأس.

۸۱سال و ۲ماه و ۴روز از لحظه‌ای که عکاس دکمه‌ی شاتر را زده و این عکس مفتضح ثبت شده می‌گذرد و من هروقت می‌بینمش، می‌شوم نیکلاس کیجِ سکانس زندان؛ دقیقا با همان احساسات.

هرطور حساب می‌کنم یک چیزهایی توی این عکس با یک چیزهای دیگر نمی‌خواند. مثلا نگاه بالا به پایین استالین، گردنِ کشیده‌ی روزولت و مدل لم دادن چرچیل، با خاک و هویت و عزت من همخوانی ندارد. اصلا همین ناهمگونیِ توی عکس اذیتم می‌کند. می‌شود تیشه و یک حفره عمیق وسط قلبم می‌کَند و حقارت راه می‌کشد توی وجودم. 

کار موکاپات تمام شده. مثل همیشه اسپرسو بدون کِرما تحویل داده. قهوه را خیلی نرم طوری که صدایش را بشنوم سرریز می‌کنم توی فنجان. ترجیح می‌دهم تلخی‌اش را داغ‌داغ سر بکشم.

دوباره زیرچشمی به عکس نگاه می‌کنم. دوست داشتم محمدرضا پهلوی توی این عکس نشسته باشد و لبخند یک‌وری زده باشد و از اینکه ایران در پیچِ تاریخیِ بعد از جنگ جهانی دوم دارد نقش بازی می‌کند سرش بالا باشد. اما خب شاه مملکت اصلا از وجود این نشست خبردار نشده بود. اصل اصلش از ورود و حضور این سه نفر هم خبر نداشت. انگار حضرات آمده باشند توی حیاط پشتی نه، توی انباری خانه‌شان وسط یک مشت خرت و پرت جلسه گرفته باشند.

شکلات تلخ باراکا را می‌چپانم گوشه لپم و یک قلپ قهوه هورت می‌کشم. با صدا و حرص. بعد انگار دلم طعم جدیدتر بخواهد می‌روم سراغ یخچال. چند قطره شیر که ته بطری مانده را می‌ریزم توی فنجان.

ریحان سرش را کرده توی گوشی. می‌پرسد «این آقاهه کیه؟» صورت استالین زیر انگشت دست راست ریحان له شده. یادم آمد جایی خواندم چند روز بعد از کنفرانس، تَقَش در آمد که استالین گاوش را بارِ هواپیما کرده و آورده بوده و بعدها آقا سید روح‌الله گفته بود «...مبادا خدای نخواسته این شیر گاو نباشد و مبتلا بشود به شیرِ گاو ایران!». چرچیل هم تولدش حوالی همان سه روز بوده و جشن تولدی گرفته و شمعی فوت کرده و اعلی‌حضرت را در حد یک مهمان ساده تولد هم به حساب نیاورده.

می‌خواهم حواس خودم را پرت کنم. اصلا خاک بریزم روی حفره‌ی توی قلبم. ریحان هنوز دارد با انگشتش می‌کوبد توی سر افراد حاضر در عکس. می‌خندم:

«این آقاهه استالینه. کشورش از هم پاشیده. یعنی ترکیده. اون وسطی هم روزولته کشورش قبلا عقاب بوده. همون پرندهه که عکسش توی کتاب رنگی‌رنگیت هست. اما حالا شده یه مشت پر عقاب. سمت راستی هم چرچیله یه زمانی اسم کشورش بریتانیای کبیر بوده یعنی بزرگ. حالا شده صغیر یعنی ریزه‌میزه.»

برای اینکه این همه تلخی را بشورم ببرم و ریحان هم از گیجی در بیاید دوباره گوگل را باز می‌کنم. «درخت تناور جمهوری اسلامی ایران» را که می‌نویسم تصویر آقا سید علی می‌پاشد بالا تا پایین صفحه. یکی از نماهنگ‌ها را باز می‌کنم:

«غلط می‌کند کسی که فکر کَندن درخت تناور جمهوری اسلامی ایران را بکُند».

ریحان می‌خندد و «سلام فرمانده» که تازه توی کلاس‌شان یاد گرفته را می‌خواند.


‌‌فاطمه افضلی

شنبه | ۱۳ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز


برچسب ها :