صبح بود آماده شدم برای پیادهروی.
کتونی مشکیهایم را پوشیدم که بتوانم سریعتر راه بروم. در را که بستم، نسیم خنک فروردین ماهی صورتم را نوازش داد. خوشم آمد.
باد ملایمی میآمد، برگهای سبز خوش رنگ درختان که تازه روییده بودند را تکان میداد.
تا سر کوچه رفتم به سمت پارک پیچیدم مثل همیشه پارک پر بود از شادی و نشاط و سرشار از انرژی و خانمها و آقایانی که آمده بودند برای پیادهروی.
عدهای هم وسط پارک والیبال بازی میکردند. چند تا تیم بودند که دو به دو با هم بودند.
کنار وسایل ورزشی پارک هم شلوغ بود.
همه با حس و حال خوب و البته من هم حالم خوب بود مخصوصاً با نوازش نسیم ملایم روی گونههایم.
یک دور، دور پارک پیادهروی سریع انجام دادم، دور دوم را شروع کردم.
همانطور که داشتم میرفتم برنامه امروزم را مرور میکردم:
سمت صبح کشیدن الگوی لباس دختر جان و برش آن.
ناهار رشته پلو که ساعت ۱۲ حاضر باشد که دختر کوچولو نهار بخورد و ببرمش مدرسه.
شام هم تتالی درست کنم.
عصر خریدهایم را انجام بدهم.
ساعت ۵:۳۰ هم جلوی در مدرسه باشم که دختر کوچولو را برگردانم خانه.
پسر جان هم که فردا امتحان علوم دارد باید کمکش کنم. عصر هم کلاس زبان دارد .
آقای همسر هم که سرما خورده باید ایشان را دریابم و دمنوش برایش دم کنم. عصر هم یادم باشد موقع خرید لیمو شیرین برایش بخرم تا زودتر خوب شود...
در این فکرها بودم و با سرعت تمام راه میرفتم که آژیر دزدگیر یک ماشین با صدای بسیار بلندی به صدا درآمد!
صدای آژیرش با صدای دزدگیرهایی که قبلا شنیده بودم فرق داشت.
نمیدانم چرا؟ ولی یک دفعه دلم خالی شد. ضربان قلبم رفت بالا، یاد آژیر خطر زمان جنگ افتادم و بعد یکهو دلم رفت غزه...
لیمو شیرینهای ذهنم همگی ریخت روی زمین. اثری از پارک که همه با شادی و نشاط ورزش میکردند، نبود.
روی کاغذ الگوی ذهنم آوار ریخت و بعد پاره شد و آتش گرفت.
همه جا دود شد و آوار و خاکستر صورتهای شاداب و پرنشاط شدند؛ صورتهای خاکیِ خاکستریِ رنگ پریده با چشمانِ گریان و لبانِ خشکیده و ترک خورده...
آسمان آبی بالای سرم، آسمانی شد پر از دود و غبار و گرد و خاک ناشی از ویرانههای اطراف. شعلههای آتش و دود غلیظ را در انتهای پارک میدیدم.
برگهای سبز خوش رنگی که دیده بودم، تبدیل شدند به درختانِ سوختهی دود گرفته. به جای تیمهای والیبال وسط پارک چند تیم جستجوی بچههای زیر آوار مانده در وسط ویرانهها می.دیدم.
آه خدای من، حس کردم نمیتوانم راه بروم. نفسم را بریده بریده بیرون دادم.
صدای انفجاری از دورترها میشنوم،
خدا کند مدرسه بمباران نشده باشد.
سرعت راه رفتنم کمتر و کمتر شد، صدای شیون زنی به گوش میرسید و البته صدای ناله و گریههای سوزناک چند بچه که زخمی شده بودند.
اولین نیمکت را پیدا کردم و نشستم قلبم به شدت میتپید. چند نفر به سرعت از کنارم گذشتند شاید دنبال گمشده خودشان بودند شاید مادری یا خواهری، برادری، نمیدانم عزیزی دیگر...
خدایا چه تحملی دادهای به مردم غزه که فکر زندگی آنها برایمان سخت است و روح و جانمان را آزرده خاطر میکند.
چه کنیم چگونه کمکشان کنیم که فردای قیامت سرافکنده و شرمسار نباشیم.
به خانه برگشتم
گوشیام را برداشتم،
سایت حضرت آقا،
گزینه کمکها،
گزینه کمک به مردم مظلوم غزه
تنها کاری که به جز دعا از دستم بر میآمد...
عجب صبری دارند مردم غزه...
صدیقه جعفری
سهشنبه | ۲۶ فروردین ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک