بیتاب بود برای تعریف ماجرای آن روز. تکاپوی پر التهاب انفجار اسکلهی شهید رجایی برای آتشنشانها واقعا سخت بود. نفسی کشید و شروع کرد:
«روز اول استراحتم بود. اون روز منزل بودم. هنوز سرسجادهی نماز ظهر نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. فرماندهی شیفت بود که گفت :«سریع خودت رو برسون ایستگاه. صدایی که شنیدیم از اسکلهی شهید رجایی بوده.»
به سرعت با تاکسی اینترنتی خودمو رسوندم ایستگاه تا با بقیهی بچهها اعزام بشم. صحنهی عجیبی بود. بچهها سر رفتن به منطقه حسابی بحث میکردن. همه به التماس افتاده بودن اما فرمانده گفت: «تیمبندی شدین... اونایی که میخونم سوار بشن. مابقی منتظر بمونن تا خبر بدم.»
اسم همه رو خوند به جز من. بیقرار بودم برای رفتن اما چارهای نبود. بعد از رفتن تیم اول اطفاء حریق، اخبار حادثه را رصد کردم. بیسیم به دست نشسته بودم و به خودم گفتم: «کاش میشد برم.» همین که فرمانده اومد توی اتاق گفتم: «آقا مهدی نمیشه منو بفرستین؟ آخه اینجا موندن سخته! تو رو خدا هماهنگ کنید برم!» فرمانده آهی کشید و به من خیره شد: «فرض کن بفرستمت. اگه این طرف شهر آتیشسوزی بشه کی میره سر این حادثهی جدید؟ اینو بدون که موندن تو اینجا کمتر از رفتن به اونجا نیست. بالاخره نوبت تو هم میشه که بری.»
حرفهایش منطقی بود. به امید رفتن منتظر موندم و بالاخره زمان تعویض شیفت، موقع رفتنم رسید...
انگار همه چی داشت درست پیش میرفت. همان لحظه تلفن همراه یکی از بچهها زنگ خورد. خانمش بود اما نفهمیدم چی از آن طرف خط گفت که دوست همتیمیام گفت "باید برم... پدر و مادر خیلی از همین بچههایی که مثل دختر خودمون هستن اونجان نیاز به کمک دارن. خودت بچه رو ببر دکتر . پول میزنم به کارتت."
بهش گفتم: "برو بچهت مریضه." لبخند تلخی زد و جواب داد "خیلی از بچهها منتظر پدر و مادرشونن. فرقی بین بچه من با بچه اونا نیس. باید اونا رو پیدا کنیم."
خیلی خوشحال شدم وزیر لبی گفتم: "دم بچههامون گرم که اینجوری دارن مایه میذارن."
وقتی رسیدیم اسکله؛ پشت در اصلی منتظر ماندیم تا فرمانده صحنه حادثه را بررسی کلی کند و بعد رفتیم به سمت محل اصلی حادثه. تمام مسیر تا محل انفجار پر بود از تکه آهنهای سوخته. ماشینها از شدت موج انفجار، مچاله شده بودند، مثل یک تکه کاغذ.
خودروهای آتشنشانی جانمایی شد و تیمهای مربوط بهم سازماندهی. فرمانده هر محدوده هم مشخص شد. تیمهای آتشنشان، شیلنگهای آب را به طرف حریق بردند. تعدادی از نیروها هم مسؤل جستجوی اولیه در محوطه شدند.
وزش باد، کار را برایمان سخت کرده بود. نیروهای کمکی از تهران اعلام آمادگی کرده بودند و نیروهای آتشنشان شهرستان لار هم راه افتاده بودند. کمی بعد عملیات ترکیبی آب پاشی با گِرُندمانیتور و بالگرد شروع شد. نیروهای هلالاحمر، پلیس، اورژانس و گارد اسکله از همان لحظات اولیه مشغول تخلیهی مجروحین بودند. بعد از چند ساعت کار بیوقفه، حدود ساعت ۶ عصر نیروهای جدید جایگزین شدند. از خستگی دیگر نای ایستادن نداشتیم. کلاه آتشنشانی را به جای بالشت زیر سرگذاشتیم و با همان لباسهای تنمان دراز کشیدیم تا بعد از استراحت کوتاه دوباره برگردیم سر صحنه. همان وقت بچهها سعی میکردند با خونوادههایشان تماس بگیرند و از دل نگرانی بیرونشان بیاورند.
- هوا تاریک شده بود. دیگه همه جای خودشون توی عملیات رو پیدا کرده بودن و هر کس مشغول انجام وظیفهی محوله بود. تمام کانالها پُر شده بود از قیر داغ و مذاب. هر چند دقیقه یکبارصدای انفجار میشنیدیم و یکباره کل محوطه روشن میشد.
بچههایی که از ساعتهای اولیه حضور داشتن با نیروهای جدید جایگزین شدن. با اومدن هواپیماهای پیشرفته عملیات وارد فاز جدیدتری شد. بالگردها هم کیسه های پودر را بالای آتش و دود خالی میکردن. کمی بعد با کاهش شعلههای آتش، کار لودر، بیل مکانیکی و تجهیزات انتقال کانتینر هم شروع شد. عملیات هوایی سریعتر به سمت کانون انفجار پیش میرفت. اون روز خیلیها برای پیدا کردن دوست یا اعضای خانوادهشون به کمک آتشنشانها و گروههای امدادی اومدن. اونا آدرس نقاطی رو میدادن که احتمال وجود جنازه توی اون بیشتر بود.
حرفهای آتشنشان که به آن جمله رسید؛ سکوت کرد و من به آن فکر کردم که شنیدن اوضاع حادثه از زبان نزدیکترین افراد به آنجا، حس دیگری دارد. انگار خودم هم همانجا بودم. درست کنار آتش، دود و خاکستر... .
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
*انفجار*
بخش سوم
- هوا تاریک شده بود. دیگه همه جای خودشون توی عملیات رو پیدا کرده بودن و هر کس مشغول انجام وظیفهی محوله بود. تمام کانالها پُر شده بود از قیر داغ و مذاب. هر چند دقیقه یکبارصدای انفجار میشنیدیم و یکباره کل محوطه روشن میشد.
بچههایی که از ساعتهای اولیه حضور داشتن با نیروهای جدید جایگزین شدن. با اومدن هواپیماهای پیشرفته عملیات وارد فاز جدیدتری شد. بالگردها هم کیسه های پودر را بالای آتش و دود خالی میکردن. کمی بعد با کاهش شعلههای آتش، کار لودر، بیل مکانیکی و تجهیزات انتقال کانتینر هم شروع شد. عملیات هوایی سریعتر به سمت کانون انفجار پیش میرفت. اون روز خیلیها برای پیدا کردن دوست یا اعضای خانوادهشون به کمک آتشنشانها و گروههای امدادی اومدن. اونا آدرس نقاطی رو میدادن که احتمال وجود جنازه توی اون بیشتر بود.
حرفهای آتشنشان که به آن جمله رسید؛ سکوت کرد و من به آن فکر کردم که شنیدن اوضاع حادثه از زبان نزدیکترین افراد به آنجا، حس دیگری دارد. انگار خودم هم همانجا بودم. درست کنار آتش، دود و خاکستر... .
مریم خوشبخت
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس