شنبه, 20 اردیبهشت,1404

انگار همه را می‌شناختم

تاریخ ارسال : سه شنبه, 15 آبان,1403 نویسنده : مریم ذوالقدر شیراز
انگار همه را می‌شناختم

ساعت‌های ۷ بود که از خانه زدم بیرون. حدود یک ربع به ۸ میدان امام حسین (فلکه ستاد) بودم. به سمت میدان شهدا پیاده به راه افتادم. به غیر از مدارس مسیرم بیشتر جاها تعطیل بود.

بعد از ۱۵ الی ۲۰ دقیقه پیاده‌روی به میدان شهدا رسیدم. انگشت‌شمار دور میدان زن و مردهایی با چشم‌های منتظر به چشم می‌خوردند. ماشین‌های پلیس و شهرداری دور میدان ایستاده بودند. همگی در تکاپو. چرخی دور میدان زدم. از یکی دو نفر پرسیدم که شهیدان کرباسی و صباحی را می‌شناختند یا نه. معمولاً نمی‌شناختند. دختری جوان به عکس شهیده کرباسی زل زده بود و گریه می‌کرد. سوالم را از او نیز پرسیدم. گفت: نه نمی‌شناسم اما انشاالله ادامه دهنده راهشان باشم. انشااللهی گفتم و راه افتادم. 

خم شدم و اتفاقی از پیرمردی که روی پله‌های یکی از مغازه‌ها نشسته بود پرسیدم: شهیده را می‌شناختید؟ گفت: بله ایشان دختر برادر خانمم هستند، و توضیح داد که چگونه شهید شدند. تشکر کردم.

به روبرویم خیره شدم چه بی‌ریا و بی‌آلایش. جز اقوام درجه یک باشی و تو هم خودت را از مردم جدا ندانی. توی آفتاب روی زمین بنشینی و منتظر تشییع جنازه باشی. جمعیت حدود ساعت‌های ۹ و ربع راهی حرم شاه چراغ شد.

خادمین مرد حرم با پرچم آقا شاه چراغ جلو و خادمین خانم پشت سرشان پیش رو جمعیت بودند. ماشین حمل جنازه که حالا دیگر هر دو شهید را بر دوش گذاشته بود از پشت سرشان روانه شد و جمعیت که دیگر میدان شهدا را پر کرده بودند آرام آرام راه را در پیش گرفتند.

هر از گاهی می‌ایستادم و از خیل جمعیت عکس می‌گرفتم و راه می‌افتادم.

خانم جوانی که روسری‌اش را مانند لبنانی‌ها بسته بود به همراه خانمی دیگر آرام گریه می‌کردند و با جمعیت می‌رفتند. دختر جوان چشمش به عکس شهیده معصومه بود و زیر لب چیزهایی می‌گفت و انگار در دل داشت با شهیده حرف می‌زد. جلو رفتم و سلام کردم و از نسبتش با شهید پرسیدم. گفت: خواهرش هستم. وقتی که دقت کردم دیدم بله چقدر شبیه خواهرش بود. از او در مورد معصومه پرسیدم گفت الان نمی‌تواند صحبت کند. شماره موبایلش را خواستم تا بعداً مزاحمش شوم. بدون چون و چرا پذیرفت و شماره داد. تشکر کردم و از او جدا شدم. چند قدمی که دور شدم برگشتم و عکسی از او گرفتم.

خانواده شهید کرباسی بی‌ریا و صمیمانه و البته ناشناس بین جمعیت قدم برمی‌داشتند و هم قدم با مردم می‌رفتند تا عزیزشان را بدرقه کنند. حس خوبی داشتم، احساس کردم مدت زیادی است این خانواده را می‌شناسم. ناخودآگاه سر چرخاندم سمت جمعیت تا مابقی نزدیکانشان را نیز ببینم. قیافه‌ها همه گرم و آشنا بود. انگار همه را می‌شناختم.


مریم ذوالقدر

یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | استان فارس - شهرشیراز

 


برچسب ها :