جمعه, 05 دی,1404

بقچه‌ی جاجیمی

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 04 دی,1404 نویسنده : شهلا نورانی کرج
بقچه‌ی جاجیمی

آن قدیم‌ها، همان زمانی که مردم هنوز درگیر مد و چشم‌ و هم‌چشمی و رنگ‌های یلدایی نشده بودند، چند روز مانده به یلدا، خانهٔ مادربزرگم پر از هیاهو می‌شد.

چغندر و زردک‌ و هویج‌ و کدوحلوایی‌ها از گوشهٔ انباری مادربزرگ بیرون می‌آمدند. یک روزِ تمام صرف پختن نخود سیاه و گندم و شکستن گردو می‌شد. دخترهای جوان و دم‌بخت مشغول دانه کردن انارها می‌شدند. پسرها مسئول بیرون آوردن وسایل از سردابِ ته انبار بودند.

آن‌جا پر بود از سیب‌های سرخ پاییزی و به‌های شیرین و کشمش‌ و توت‌های خشک‌شده‌ای که تابستان، مادربزرگ با سلیقه خشک کرده بود برای یلدا و شب عید. صدای قهقهه و خندهٔ نوه‌ها کل ایوان را پر می‌کرد. یک تاب بزرگ توی ایوان بود که وقتی روی آن تاب می‌خوردی، تا وسط کوچه می‌رفتی و برمی‌گشتی؛ آن‌قدر هیجانش بالا بود که نیازی به هیچ تراپی و این سوسول‌بازی‌ها نبود.

همهٔ کارها با نظارت خاله‌کوچیکه، بدون هیچ کم‌وکاستی مدیریت می‌شد.

شب یلدا که می‌رسید، همه‌چیزهای خوشمزه و بی‌ضرر روی کرسی چیده می‌شد. صدای قل‌قل سماور بزرگ نفتی مادربزرگ تا سه خانه آن‌ورتر می‌رفت. بزرگ‌ترها قصه و خاطره تعریف می‌کردند و بچه‌ها با لذت، دو گوش داشتند و دو گوش دیگر قرض می‌گرفتند و گوش می‌دادند؛ آن موقع خبری از گوشی و بازی‌های مغز قاطی‌کن که بچه‌ها فقط فکر و ذکرشان بازی با موبایل باشد، نبود.

کم‌کم خوراکی‌هایی که دست‌رنج و زحمت مادربزرگ بود، دانه‌دانه تقسیم می‌شد و بچه‌ها یکی را نخورده، آن یکی را درخواست می‌کردند.

اما قشنگ‌ترین قسمت ماجرا، زمانی بود که مادربزرگ بقچهٔ جاجیمی خودش را می‌آورد. کوچک و بزرگ منتظر باز شدن آن می‌نشستند. کم‌کم بقچه باز می‌شد و هنر دست‌های مادربزرگ خودنمایی می‌کرد.

بقچه پر بود از جوراب‌های پشمی رنگارنگِ کوچک و بزرگ؛ به تعداد همه جوراب بود. کل پاییز، مادربزرگ با پنج میل، از پشم‌هایی که بهار ریسیده و رنگ کرده بود، برای کل خانواده؛ دخترها و پسرها، عروس‌ها و دامادها و برای همهٔ نوه‌ها، جوراب‌های خوش‌نقش بافته بود.

روح همهٔ مادربزرگ‌های مهربان شاد. کاش دوباره می‌شد به همان روزهای سادگی برگشت.

شهلا نورانی

شنبه | ۲۹ آذر ۱۴۰۴ | البرز کرج



برچسب ها :