شعله آتش پیکنیکش زرد میسوخت و به زور کتری را به نقطه جوش میرساند. حصیر را توی پیادهرو انداخته بود و پیکنیک را به دیوار چسبانده بود. تفاله چای قبلی را گوشه دیوار بلند آجری خالی کرد. دست سید طاها توی دستم بود، پشت سر دوتا خواهرم و بچههایشان. بعد از راهپیمایی روز قدس ریسه شده بودیم تا برسیم روی پل نزدیک دروازه اصفهان، جایی که سید ماشین را پارک کرده بود. با دقت گوشه حصیر رد شدم پایم رویش نرود. بلند شد و نگاهی به جمعیتی که از سمت حرم میآمدند کرد و نگاهی به ما.
- آریایی چکارش به عرب، خودمون کم بدبختی داریم؟
توی دلم گفتم: «امیدوارم خواهر بزرگم نشنیده باشه، و گرنه تا جواب نده رد نمیشه.»
با اینکه خودم دستکمی از او ندارم ،اما به حرمت مهمان بودنش گفتم جوابش را ندهم. از قضا با اینکه خواهرم چند قدم جلوتر بود، شنید و برگشت. خودم را جلویش گرفتم.
- عامو مسافره یه چی گفته حالا.
از من رد شد.
- آریایی! شعله پیکنیکت دیوار ارگ رو سیاه کرده، کریم خان زند داره میبینتت.
دوتا مرد چشم با دامی همان موقع برای عکس گرفتن مجبور شدند از روی حصیریش رد شوند. نگاهشان از روی ارگ به سیل جمعیت افتاده بود و عکس میگرفتند. خواهرم سرش را به علامت تاسف تکان داد.
- آریایی تو پیادهرو نشستیا. کاش عظمت این جمعیت رو، قدر فلش دوربین این خارجیا میدونستی. کاش صدای مظلوم رو قد قُل قُل کتریت میشنیدی.
مرد رویش را برگرداند و زیر لب هنوز غر میزد.
- روز قدس ،بیستودوی بهمن، روز چه میدونم، اینا برا ما شبه. راس میگن رفراندم راه بندازنن ببینن این عربپرستا بازم رای میارن؟
هرکسی تیپ خواهرم را میدید باورش نمیشد دارد برای اقای جمهوریِ ایضاً اسلامیاش یقه چاک میکند و برای قدس کل مسیر را فریاد زده. دست دختر کوچکش توی دستش بود و به مرد نزدیکتر شد.
- خودت جواب دادی، ما هرسال رفراندم میگیریم و هرسال جواب مثبته. همین راهپیماییها و تشييع شهدا! همین تشییع شهید رئیسی چند ماه قبل، شما به اینا چی میگی؟
دست خواهرم را کشیدم و گفتم: «بیا بریم لباس این جماعت استر نداره. یه چی بهت میگه.»
صدایش را کمی بالا برد
- بذار بگه، من سر اعتقادم با کسی تعارف ندارم که.
عصبانیت همراه تابش شدید آفتاب گونههایش را سرخ کرده بود. صدایش میلرزید.
- میترسم کفرنعمت این جماعت دامن ما رو هم بگیره.
به راهمان ادامه دادیم و به ماشین رسیدیم. ده نفرمان را عین آمدن به راهپیمایی توی ماشین جا دادیم. خواهرم هنوز داشت حرفهای آن مرد را مرور میکرد و جواب میداد. اگر روزه نبود شاید میشد با یک آب خنک از ناراحتیش کم کرد. سید طاها طبق معمول که توی ماشین مینشیند درخواست نای نای کرد. ضبط را به گوشیم وصل کردند، سرود نسل آرمانی که ریحانه سادات تمرین میکرد پخش شد. انگار دولیتر آب خنک ریخته باشند توی حلق خواهرم. گفت: «راس گفت مرده تقویم ما روز زیاد داره چند روز دیگه هم ۱۲ فروردين، بلهبرون جمهوری اسلامی ایرانه. چقدر ختم دولتها و رژیمها رو گرفتن اما ما هرسال داریم تو نوروز بلهبرون اقای جمهوری اسلامی ایران رو جشن میگیریم.»
جا تنگ بود خودم را چسباندم به در ماشین، شیشه را کمی پایین دادم بوی بهارنارنج بلوار توی ماشین ریخت. تقویم ما برعکس همه مناسک و مناسبتهای عمده دنیا که برچسب شب اولشان است، مثل روز روشن است. روز قدس، روز بیست ودوم بهمن، روز جمهوری اسلامی ایران...
خاطره کشکولی
سهشنبه | ۱۲ فروردین ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز