«باسلام خدمت دبیر محترم. لطفاً اعضای گروه سرود بیان اتاق پرورشی». و این خوشمزهتر از هر شیرینیای بود که در آن ایام در مدرسهٔ ما پخش میکردند. سالهای راهنمایی و دبیرستانم گره خورده بود به بند بادکنکها و شرشرههایی که راهروها و کلاسها را با آنها تزیین میکردیم و زیرلب دکلمهها، متنهای مجریگری و سرودهایمان را هم زمزمه میکردیم. قول داده بودیم که درسهایمان را هم بخوانیم اما به هرحال شیرینی آن کلاس نرفتنها هنوز زیر زبانم هست. زهرا اما شاگرد درسخوانی نبود و اهل انجام کارهای فرهنگی هم نبود. عالم خودش را داشت و فقط به بهانهٔ فرار از کلاس، همیشه از ما التماس دعا داشت که او را هم از اعضای گروه سرود معرفی کنیم تا بیاید و در اتاق پرورشی در حالی که به ما زل میزند، به مهمانی شب گذشته و نهار روز آیندهشان فکر کند.
سه روز مانده بود به جشن اصلی و سر کلاس جغرافیا که معلمش به دلیل سختگیریهای فراوانش زبانزد خاص و عام بود و همه منتظر موعد بازنشستگیاش بودند، در انتظار پیک دفتر بودیم که ما را فرا بخواند. احساساتی بودن زهرا برای همه مبرهن بود که همان نیز باعث شد این بار التماسهایش با چاشنی اشک همراه شود که: «تو رو بخدا اگر از دفتر اجازه آوردن که برید برای تمرین سرود، منم با خودتون ببرید. اصلاً درس نخوندم و مطمئنم خانوم امروز از من میپرسه». کم پیش میآمد که دل به دلش بدهم و وارد بازیهایش شوم. گفتم: نه. از او اصرار و از من انکار. در همین کش و قوسها بودیم که خانم لرستانی وارد کلاس شد. ورود ایشان، شبیه زمانی که برق میرود، فیوز را از سر همه میپراند. ناگهان همه ساکت میشدند. بی استثنا، همه. سکوت مطلق. زهرا عبدی که موظف بود به خاطر بیتوجهیهایش همیشه نیمکت اول بنشیند، مشغول پاک کردن چشمها و مخفی کردن اشکهایش بود و حواسش نبود اخلاطش را در نطفه خفه کند که صدای بالا کشیدن بینیاش، سکوت کلاس را خدشهدار کرد و بلافاصله صدای نرم آن معلم سخت، طنینانداز شد که؛ «چیزی شده»؟ جواب زهرا درجا از راه رسید و همینطور که قیام میکرد گفت: نه.
- پس چرا گریه کردی؟
- خانوم اجازه؟ دلمون خیلی درد میکنه.
- نکنه میخوای بری اتاق بهداشت؟! میدونی که سر کلاس من ممنوعه.
- خانوم اجازه؟ نه خانوم.
ـ پس یکم تحمل کن.
زهرا چشمگویان که مینشست، نقطهٔ پایان گفتوگویشان با صدای در گذاشته شد: تق تق. خانوم اجازه؟ اینو خانوم پرورشی دادن.
پیک که از کلاس خارج شد، عطر خوش جملهٔ روی کاغذ در هوا پیچید. مطمئن بودم که همهٔ بچهها آن را استشمام کردند و برای بعضیها با بوی حسرت و ای کاش در هم آمیخته شد. در آن لحظه شامهٔ زهرا عبدی از همه تیزتر بود. این را از خواهش چشمهایش فهمیدم. سرش را به عقب برگردانده بود و به من که دو نیمکت عقبتر از او مینشستم نگاه میکرد و «من بیچاره را نجات بده»ی ملموسی در نگاهش بود. خانم لرستانی پرسید: «اعضای گروه سرود چند نفرن»؟
از جا بلند شدم: «خانوم اجازه؟ هَ هَ هَ هفت نه هشت نفر». نفر هشتم را شک داشتم بگویم یا نه؛ که معلم کارکشته و عزیزمان، خبر از غیبش رسید و پرسید: «زهرا عبدی هم هست»؟
سکوت من باعث شد تا خودش ادامه دهد: «زهرا تو چند سالته الان»؟
با نشستن من، زهرا بلند شد: «اجازه خانوم؟ سیزده سال».
- از سرودهایی که به مناسبت دهه فجر تا حالا خوندین، چی تو یادت هست؟
- تا حالا سرود نخوندم خانوم.
- پس عضو تماشاچی و افتخاری گروه هستی؟
- صدای خندهٔ بچهها موسیقیِ متن کلاس جغرافیا شد و صدای قدمهای خانم لرستانی در آن تکنوازی میکرد که سؤال عجیب ایشان همه را میخکوب کرد...
با بچههای سرود که میری و میای، لااقل بگو از این شعرهایی که به گوشت خورده چی یادته؟ اگر فقط یک بیت هم بخونی، اجازه میدم باهاشون بری.
زهرا مثل فنرِ از جا در رفته بیقرار شده بود و دستهایش را در هم میپیچید و آب دهانش را با فشار حداکثری قورت میداد. با آخرین نفس عمیقی که نوش جان کرد، گفت: «امام آمد».
- خب، خوبه. بسیار خوب. مال همین سرودی هست که بچهها دارن تمرین میکنن؟
- بله خانوم. دیگه چیزی یادم نمیآد.
- از بچههای سرود، کسی میتونه بقیهاش رو بخونه برامون؟
انگار خبردار ایستادم و شروع کردم:
«دوباره ماه خوب بهمن آمد/ دوباره روح تقوا در تن آمد
امام آمد به کنعان دل ما/ چنان یوسف که با پیراهن آمد»
مکث کردم و خانم معلم یکم شعر رو زمزمه و معنی کرد و بعد گفت: «ادامه بده».
دو نفر دیگر هم با من همراه و بلند شدن و همانطور که پشت نیمکتهایمان ایستاده بودیم، ادامه دادیم: «سخن از دین و از آیین بگویید/ دعایی کردهام آمین بگویید
به فتوای شقایقها از این پس/ به بهمنماه فروردین بگویید»
- کافیه بچهها.
فضای عجیب و غریبی بر کلاس حاکم شده بود. خانم لرستانی جدید و زهرا عبدی تازهای میدیدیم که هر دو منتظر به نظر میرسیدن، زهرا منتظر توبیخ و خانم معلم منتظر زهرا.
معلم گفت: «زهرا عبدی معنی این مصرع رو بگو و بعد میتونی با دوستانت به اتاق پرورشی بری؛ به بهمنماه فروردین بگویید، یعنی چه»؟
- خانوم اجازه؟ چشم خانوم. خانوم منظورش اینه که بخاطر پیروزی انقلاب در ماه بهمن، انگار بهار شده و روزهای جدید در راهه. خانوم اجازه؟ منم امروز در این کلاس و در حضور شما دوباره متولد شدم. بهمن امسال رو برای من بهار کردین. خانوم اجازه؟ من تا حالا توی هیچ گروه سرودی شرکت نکردم. اصلأ علاقهای هم نداشتم ولی شما دین خودتان به این ایام و این سرود را خیلی قشنگ ادا کردید. برای ما معنا و زندهاش کردین.
باورم نمیشد داشتم این حرفها را از زهرا میشنیدم. آن دختر به ظاهر بیتوجه و بیعلاقه، لحظههایی که در اتاق پرورشی در عالم خودش سیر میکرد، چه چیزها که ثبت و ضبط نکرده بود. شاید این ما بودیم که توجه نداشتیم به آنچه که میخواندیم و میدیدیم.
اشک که از چشمهایش جاری شد گفت: «میشه منم عضو دایمی گروه سرودتون بشم»؟
- گروه سرود ما؟! این گروه مال همهست. معلومه که میتونی؛ فقط باید خیلی تمرین کنی چون از بقیهی بچهها عقب هستی.
و جملهی خانم لرستانی من را حسابی شرمنده کرد و به فکر فرو برد، وقتی که به عنوان حرف آخر گفت:
«اتفاقأ زهرا الان از خیلیهاتون جلوتره».
سعیده حسینی
یکشنبه | ۲۱ بهمن ۱۴٠۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran