پنجشنبه, 13 آذر,1404

به فرمان پدر

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 13 آذر,1404 نویسنده : ملیحه نوریان شیروان
به فرمان پدر

لحظاتِ خلوتِ آخر شب و نشستن بر روی مبلِ سه‌نفره‌ی خانه، آنجایی که نقشِ مهمان‌خانه‌های قدیمی را دارد، یکی از تفریحاتِ مادرانه‌ام شده است.

کتابِ نیم‌خوانده‌ام را برمی‌دارم که تمامش کنم. سرم را بالا می‌گیرم تا جشنِ خلوت‌نشینیِ آخرشبم را با یک لیوان دمنوشِ گلِ گاوزبان تکمیل کنم؛ چشمم به دخترِ خواب‌آلودی می‌خورد که با موهای ژولیده آمده تا نگذارد مادر لحظه‌ای خلوت را تجربه کند!

وسطِ خنده و گریه، تمام محبتم را خرجش می‌کنم؛ در آغوش می‌گیرمش و بوسه‌بارانش می‌کنم…

در عالم خواب و بیداری «مامان» می‌گوید و قلبم را مالِ خودش می‌کند. «جانم» می‌شنود؛ گویی که موبایلِ صفر درصد را یک‌باره شارژِ صددرصدی تزریق کرده باشند. در آغوشم می‌نشیند، به لیوانِ گلِ گاوزبانِ روی میز خیره می‌شود:

«مامان؟! چرا لیوانِ بزرگه رو این‌قدر پر کردی؟!»

سر می‌چرخانم سمتِ لیوانِ بشکه‌ایِ پر از دمنوش که چمباتمه زده بر روی میزِ قهوه‌ای!

«چی می‌شه مگه؟ می‌خوام دمنوش بخورم…»

دست‌هایش را محکم به زانویش می‌کوبد و ادامه می‌دهد: «خب حالا اسراف کردی دیگه!»

انگار بعد از سال‌ها فراموشی، یکهو تمام حرف‌هایم را به یاد آورده‌ام! تازه دو‌هزاری‌ام افتاد که چه فاجعه‌ای رخ داده…

از لحظه‌ای که صحبت‌های آقا در ۶ آذر را شنیده‌ایم، با هم قرار گذاشتیم که گوش به فرمان پدر باشیم و به هم تذکر بدهیم تا حتی ذره‌ای هم اسراف نکنیم؛ به اندازه بخوریم، به اندازه بپوشیم، به اندازه زندگی کنیم…

«آخه مامان‌جون، مگه خودت نگفتی این لیوانِ بزرگه اگه کامل پُرش کنیم، تموم نمی‌شه؛ مجبوریم بقیش رو بریزیم دور؟! پس حالا یک ستاره از دست دادی!»

لبخندِ تلخی بر لبانم می‌نشیند. به لیوان نگاه می‌کنم و حس می‌کنم قافیه را به دخترِ پنج‌ساله‌ام باخته‌ام. اصلاً چه لزومی دارد لیوانی به این بزرگی را در خانه داشته باشم وقتی هیچ‌وقت قرار نیست پُر باشد؟

به خودم که می‌آیم، خوابش برده… نگاهش می‌کنم و غصه می‌خورم که چرا بزرگ‌تر نیست تا برای همه‌ی اشتباهاتِ به ظاهر کوچکم این‌طور کیش و ماتم کند!

ملیحه نوریان

چهارشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۴ | خراسان_شمالی شیروان


راوی راه؛ خانه روایت استان خراسان شمالی

برچسب ها :