گیر کرده بودم توی سجده بعد از نماز ظهر. اهل سجدههای طولانی نبودم؛ نهایتا سه تا «شکراً لِلّه» که خودم هم جز چند «شین»ِ پشت سرهم چیزی نمیشنیدم.
نمیدانم چقدر توی همان حال ماندم. آن وقت کجا؟ توی نمازخانه دانشکده.
چند متر آن طرفتر، توی سایت دانشجویان کامپیوتر، لپ تاپم یک لنگه پا منتظر مانده بود. منتظر من که نتیجه اجرای کد پایاننامهام را ببینم. من ولی هیچ چیز را نمیدیدم حتی طرح قالی قرمز نخ نمای نمازخانه را، از آن فاصله کم، توی سجده.
خیسی چشمهایم نمیگذاشت. مستاصل بودم. مستاصل و بیقرار.
دی ماه سرد سال ۹۸ بود، آن روزها هنوز گرمی نفسهای پدرم توی این عالم بود، اما حالم شبیه دخترک یتیمی شده بود که پدرش را وقت رفتن به آخرین سفر، بدرقه نکرده. هنوز مادر نشده بودم، اما بیقراری مادری را داشتم که از آخرین فرصت دیدن فرزندش محروم مانده.
روزهای همهگیری کرونا از راه نرسیده بود، اما من شده بودم همان بیماری که قرنطینه اجباری، آخرین قرار هم صحبتی با محبوبش را بر هم زده.
همه غصهام را توی یک جمله خلاصه کردم و از سجده بلند شدم: «خدایا راضی نشو که من از تشییع این مرد، جا بمونم.»
جسمم گیر افتاده بود گوشه ساختمانی در خیابان ملاصدرای شهر شیراز. دلم اما ولکنش نبود، شبیه بچه تخسی که دست مادر را بکشد، یکسره دستش را میگرفت که ببردش سمتی دیگر. آن جا که خودش میخواست، آنجا که قرار بود صبح فردا سردار شهید، روی شانههای میلیونها نفر از مردم بدرقه شود: تهران.
پیامی که رسید را، بیحوصله باز کردم، استاد راهنما بود: «خانم شفیعی فردا ساعت ۲ ظهر برای جلسه گزارش پیشرفت پایاننامهتون، دفتر من باشید.»
بچه تخس دوباره دستم را کشید. اینبار سمت واتساپ و ایتا، میدانست بیشتر از یک روز است که همه کانالها و گروههایم رنگ و بوی حاج قاسم را گرفتهاند.
دیدن کلمه «اهواز» توی اطلاعیه تشییع شوکهام کرد. چندبار دیگر پیام را خواندم. چشمهایم تونلی زده بودند بین دو کلمه «اهواز» و «فردا» و با شوق و حسرت بینشان در رفت و آمد بودند. گروههای دیگر را چک کردم، خبر درست بود.
تازه بود اما عطرش مثل نان گرم همه جا پیچیده بود. او داشت به شهرمان میآمد و من... همین دیشب، چمدانم را گذاشته بودم پای اتوبوسی توی ترمینال اهواز و راهی خوابگاه شده بودم.
بچه تخس، دیگر روی پا بند نبود، اینبار تمام همتش را گذاشته بود وسط تا هرطور بود بکشاندم به زادگاهم. موفق هم شد.
استاد که با تاخیرِ یک روزهی جلسه موافقت کرد، یک بلیط برگشت به شیراز برای شب بعد گرفتم و مستقیم راهی ترمینال کاراندیش شدم.
سفر یک روزهام نه ساک میخواست و نه وسیلهای؛ باید هر چه زودتر خودم را میرساندم به اولین اتوبوس؛
همان اتوبوس سفید رنگی که ساعت شش صبح یکشنبه ۱۵ دی ماه رساندم به اهواز، تا من هم، میان هزاران خوزستانی باشم، که برای استقبال از عزیزترین مهمانشان آمده بودند.
سیده معصومه شفیعی
پنجشنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز