چهار شنبه, 11 تیر,1404

بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴

تاریخ ارسال : سه شنبه, 24 مهر,1403 نویسنده : محسن حسن‌زاده صور
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴


صدای جنگنده‌ها از همیشه نزدیک‌تر بود؛ انگار درست بالای سرمان بودند. از پشت شیشه‌های مشرف به مدیترانه، توی آن رستوران عجیب و غریب، می‌دیدیم که نزدیک ناقوره، وسط مناطق مسکونی، جایی را زده‌اند و حالا دوباره پیش روی‌مان کمی آن‌سوتر را زدند و ناگهان پرنده‌ها!

پرنده‌ها با بک‌گراندِ آن نخل‌های سربه‌فلک‌کشیده، هرکدامشان به سمتی پراکنده شدند و یک موج قوی تکان‌مان داد. ظنم این بود که رستوران را زده‌اند اما پیرمردی گفت نگران نباش! دیوار صوتی را شکستند. هنوز حرف توی دهانش بود که جنگنده‌ها دوباره دیوار صوتی را شکستند.

همه این‌ها درست هم‌زمان بود با خبرهایی که از حمله جانانه‌ی حزب‌الله به تل‌آویو می‌رسید.

صور، شهرِ امام موسی، ناآرام بود. بیش‌تر از هرجای دیگری که توی این مدت دیده بودیم، توی صور صدای انفجار می‌آمد. می‌گفتند روستاهای اطراف صور، از اهداف اصلی حملات رژیم است. مثل بعلبک، اگر جایی توی شهر عکس می‌گرفتیم، حسابمان با کرام‌الکاتبین بود.

کنار اسکله، جایی که مجسمه‌ی مسیح را وسط دریا گذاشته بودند همه‌چیز انگار آرام بود اما دو سه تا کوچه بالاتر، سوت‌وکور و سوت‌وکورتر.

وسط شهر چند تا آدم پیدا کردیم؛ خانواده‌های مصطفی و صالح. چند روز قبل، دو تا کوچه آن‌طرف‌تر و دو تا کوچه این‌طرف‌ترشان را زده بودند. هفت‌هشت‌ده‌نفری می‌شدند. رفتن مردم و حتی اداری‌ها، کمیت زندگی‌شان را بدجور لنگ کرده بود. مدتی بود حقوق هم نگرفته بودند. می‌گفتند اغلب آدم‌ها از صور رفته‌اند اما ما کجا برویم بدون پول؟

صور، در نظرِ این خانواده، توی جنگ ۳۳ روزه، زنده‌تر بوده. می‌پرسم چرا؟ می‌گویند چون این، جنگ الکترونیکی است!

از حمله‌‌های ایران و حزب‌الله، احساسات متناقضی بهشان دست می‌دهد: "می‌ترسیم اما خوش‌حال می‌شویم."

ترسشان از پاسخ احتمالی رژیم بود. سرجمع حالشان اما خوب بود: "تا رزمنده‌ها می‌جنگند، خدا با ماست."

دخترِ یکی دو ساله‌ی بانمکی توی بغلِ مادرش، ز غوغای جهان فارغ، به رویم لبخند می‌زند و روزم را می‌سازد.

با خانواده‌ی مصطفی و صالح خداحافظی می‌کنیم و توی کوچه‌ها چرخ می‌زنیم. چند تا مرد کامل‌سن نشسته‌اند کنار کافه‌ای زیبا. مخ یکی‌شان را می‌زنیم که با هم گپ بزنیم.

معین، مردِ ۶۱ ساله‌ی سرپایی است. پخته حرف می‌زند و صریح.

توی ۱۹ سالگی، سربازهای اسرائیلی به اسارتش برده‌اند و یک‌سال و نیم، توی یکی از زندان‌های رژیم، سخت‌ترین روزهای زندگی‌ش را گذرانده؛ شکنجه و آینده‌ای نامعلوم.

از طریق صلیب سرخ برای خانواده‌اش نامه می‌فرستاده و کلی دست‌ساخته از آن روزها برای خودش نگه داشته. این همه‌ی چیزی است که حاضر است درباره اسارتش بگوید؛ گویا حرف زدن در این‌باره، ناراحتش می‌کند.

معین می‌گوید ما آدم‌های جنگیم؛ این، جنگِ اولمان که نیست. می‌گوید هیچ‌وقت توی این سال‌ها، وسط ناآرامی‌ها خانه‌اش را رها نکرده؛ حتی حالا که به قول خودش، شهر حالت نظامی به خود گرفته.

پسرش همراهش مانده و بقیه خانواده رفته‌اند یک جای امن‌تر. زیرِ خانه‌ی مرد، زیرزمینی هست که در و هم‌سایه از آن به عنوان پناه‌گاه استفاده می‌کنند.

مرد می‌گوید، ایستادگی، پیروزی است اما این ایستادگی مقدماتی دارد که یکی از مهم‌ترین‌هاش، پشتیبانی سیاسی و دیپلماتیک جمهوری اسلامی از مقاومت است. می‌گوید نمی‌خواهیم ایران به جای ما بجنگد اما پشتیبانی می‌خواهیم.

می‌پرسیم کدام جنگ از جنگ‌های لبنان، برایتان سخت‌تر بود؟ می‌گوید این جنگ متفاوت‌تر است، چون تکنولوژیک است اما خب، رزمنده، رزمنده می‌ماند و فرمانده‌، جای‌گزینِ فرمانده‌ی شهید می‌شود.

می‌پرسم بچه‌های لبنان را مستعد می‌بیند که فرداروزی جلوی جنگ تکنولوژیکِ متجاوزان بایستند؟ لحظه‌ای فکر می‌کند: "زمان می‌خواهد..." و بعد ادامه می‌دهد که دشمن، همین حالاش، برتری‌ش توی هواست و هواپیماها. روی زمین، اتفاق دیگری می‌افتد.

این‌ها را می‌گوید و فکری می‌شود: "یک مواخذه!"

می‌خواهیم که مواخذه‌اش را بگوید.

- چرا وقتی مراکز مربوط به ایران را، آدم‌های مهم ایران را می‌زنند، جواب این‌قدر دیر است، این‌قدر ناهم‌سطح است؟ وانگهی، ایران و روسیه اگر کمک کنند، باید اهداف حمله را دقیق‌تر کنیم.

معتقد است اگر حزب‌الله همین حملات چند روز اخیرش را چند روز دیگر ادامه بدهد، طرف اسرائیلی می‌گوید خب بس است، بیایید مذاکره کنیم!

مثلی دارند این‌ها که می‌گویند نتانیاهو رفته بالای درخت و حالا دنبالِ نردبان می‌گردد که بیاید پایین.

چیزهایی که توی فضای مجازی می‌نویسند و می‌گویند را خوانده و شنیده؛ این که ایران سر مذاکره با آمریکا پشت سیدحسن را خالی کرده و موضع ایران و موضع سیدحسن، سر اجرای قطع‌نامه‌ها یکی نبوده و الخ.

باور نمی‌کند که سیدحسن شهید شده باشد؛ حجتش؟ می‌گوید رزمنده‌ها وقتی توی میدانِ رزم، ماشه می‌چکانند، هنوز می‌گویند لبیک یا نصرالله! طوری که انگار سید هنوز زنده است.

به قیافه‌اش نمی‌خورد این حرف‌ها اما آدم دوست دارد یک بوس لبنانی برایش بفرستد (آدم‌های بیروت، توی خیابان‌ها لب‌هایشان را غنچه می‌کنند و برای هم از راه نسبتا دور، ماچ می‌فرستند؛ محضِ ابرازِ ارادت)

با هم عکس می‌گیریم و می‌رویم کمی جلوتر، کنار یک کافه. جوان‌ها برایمان قهوه می‌آورند.

می‌خواهند که منتظرِ یکی از مامورها بمانیم. مامورها با ماشین می‌آیند و مشایعتمان می‌کنند تا یک رستوران، که دیگر غذا نمی‌دهد دست خلق‌الله.

کنار استخرِ خالیِ رستوران، سکویی مشرف به مدیترانه هست که هفت‌هشت‌ده‌تا خبرنگار از شبکه‌های مختلف، دوربین‌هایشان را گذاشته‌اند آن‌جا محض این که لحظه‌ی اصابت موشکی را ثبت کنند. صحنه‌ی غریبی است؛ انتظار برای ثبت لحظه‌ی مرگِ انسان، و بل‌که انسانیت.

برخورد مامورها خیلی امنیتی است. تا فیها خالدونِ اطلاعاتمان را توی سیستم‌هایشان ثبت می‌کنند و سر آخر هم نمی‌گذارند برویم جلوتر، یا عکسی از انفجارها بگیریم.

مسئولِ امنیتی‌ها، دارد قلیانش را چاق می‌کند و هم‌زمان به رئیسش زنگ می‌زند. رئیسش می‌آید. زنگ می‌زند به میثم‌نامی که بیاید ما را ببیند. میثم دلاوری؛ خبرنگار صداوسیما.

راستش، تصورم از خبرنگارِ سیما توی منطقه، یک چیزِ دیگر بود اما میثم دلاوری، جدی‌جدی دغدغه‌ی انسان‌ها را داشت و دلش می‌سوخت از این همه کشتارِ شیعه‌.

ماجرای روزی را می‌گوید که یک خانواده در مرجعیون، وسط بمباران‌ها جایی توی خیابانی پناه گرفته بودند اما پهپادها خانواده را زدند؛ هفت‌هشت‌نفر شهید شدند که دو تا مادر و یک بچه بینشان بود.

پیکرها پنج شش ساعت مانده بود روی زمین. پیکر که نه، تکه‌پاره‌های تنِ آدمی‌زاد. کسی جرات نمی‌کرد که برود و پاره‌های پیکرِ شهدا را جمع کند. و همه این‌ها جلوی چشم خبرنگارها اتفاق می‌افتد.

با چند تا پزشک حرف زده. می‌گویند این روزها ما بعد از هر اصابت، یک مجروح تحویل نمی‌گیریم، خانواده‌ تحویل می‌گیریم.

میثم دلاوری، این‌ها را که می‌گوید، دستش ناخودآگاه مشت می‌شود. می‌گوید بروید ارتفاعات مشرف به ضاحیه. از آن‌جا می‌بینید که ضاحیه توی یک گودال است و آن‌جا به‌تر می‌فهمید که گودالِ قتل‌گاه یعنی چه.

می‌گوید با همین اهالیِ شهیدداده‌ی ضاحیه اگر حرف بزنید، می‌شنوید که می‌گویند حال ما هرچه خراب است، باز نمی‌توانیم حالِ مردم غزه را که در محاصره‌اند درک کنیم.

حرف‌هایمان که تمام می‌شود، دور جدیدی از بمباران‌ها شروع می‌شود؛ صدای جنگنده‌ها، به آسمان رفتن دود از نقطه‌ای در مناطق مسکونی و شکستِ دیوار صوتی.

صور، شهرِ امام موسی، این روزها حالِ خوشی ندارد؛ همه امیدوارند که رزمنده‌ها بلندتر فریاد بزنند: لبیک یا نصرالله!


محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا

ble.ir/targap 

دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صور

 



دانلود فایل بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴


برچسب ها :