آشنایی با دکترمحمد، باعث شده که با چند تا پزشک مثل خودش آشنا شوم. دیروز با یکیشان قرار گذاشتم برای گفتگو؛ خودش یک کافهی مثلا امن را پیشنهاد داد.
این روزها سروکارش بیشتر با مجروحان پیجر است. میگفت یکی از مجروحان پیجر چشمها و یکی از دستهاش را از دست داده. تکههایی از پیجرِ منفجرشده هم رفته توی گلوش و با چند تا عمل، برگشته به زندگی. به زندگی برگشته اما در سکوت؛ گلوش آسیب دیده و نمیتواند حرف بزند. دکتر میگفت سوال که میکنی، روی یک تخته برایت جواب کوتاهی مینویسد. آخرینبار که دکتر رفته بود پیشش، حالِ مجروح، خیلی خوب نبود اما وقتی دکتر حالش را پرسید، روی تخته نوشت:"الحمدلله؛ من خیلی راحتم، خیلی خوبم!"
یعنی که برو و به بقیه مریضها برس.
دکتر میگفت مجروح دیگری توی بیمارستان بود که خانوادهاش را میشناختم؛ از بزرگان بودند. سر ماجرای پیجر، چشمهاش را از دست داده بود و بدنش آسیب جدی دیده بود؛ بیمِ شهادتش میرفت. روزی که قرار شد، بعضی از مجروحها را ببرند ایران، دکتر، مسئول بررسی وضعیت مجروحها و نوشتن اسمها شد. وسط اسم نوشتنها، مادرِ آن جوانِ مجروح، آمد پیش دکتر و محکم گفت:"نمیخواهم پسرم را ببرید ایران. بقیه مجروحها اولی هستند..."
دکتر میگوید این آدمهای صبور، درست وسط جنگها پیدایشان میشود؛ توی جنگ هشتسالهی شما هم زیاد بودند و الان هم زیادند.
دکتر کافهچی را صدا میکند، چیزی سفارش میدهد و بحث جدیدی را باز میکند؛ چه شد که آسیبپذیر شدیم؟
میگوید واقعیت این است که ما سهلانگاری کردیم؛ ما فکر نمیکردیم که ترکیب اطلاعات و هوش مصنوعی میتواند به سلاح تبدیل شود. فکر نمیکردیم این که ماهوارهها هر ۲۰ دقیقه اطلاعات تحرکات مردم را مخابره میکنند، میتواند کشنده باشد. میگوید در دوران کرونا، نباید اطلاعات واکسیناسیون فرماندهان ثبت میشد؛ شاید بعضی از خط و ربطها و نسبتها اینطوری لو رفته باشد.
پرحرفی هم از نگاه دکتر، در کنار جاسوسها و نفوذ در ایران، یکی از شاهراههای درز اطلاعات است.
بعضی از اتباع بیگانه هم در سطوح پایین به دشمن اطلاعات میدادند. نگهبان یک خانه میداند که این خانواده سیبزمینی و گوشتشان را از کجا میخرند؛ ممکن است حسابهای بانکی خانواده را بداند، پلاک ماشینشان را میشناسد، این که با کی میروند و با کی میآیند را میداند.
دکتر میگوید در چند روز اول جنگ، کسر مهمی از بدنه دفاعی حزبالله را از دست دادیم و این، معادلات را به هم ریخت.
اذان میدهند. با دکتر میرویم خانهشان در نزدیکیِ کافه که نماز بخوانیم. دو تا از پسرهای نوجوانِ دکتر را میبینم. مودباند و مبادی آداب. میایستند به نماز و نمازِ باحالی میخوانند. با دکتر برمیگردیم کافه. میپرسم تو بچههات را چطوری تربیت کردهای که اینقدر همدلاند؟
دکتر میگوید بگذار بگویم که بچههای ما، از ما انقلابیتر و مذهبیترند؛ مثلا من اهل مسجد نیستم اما پسرم، اصلا دنبال مسجد میگردد.
مدارس المهدی و المصطفی، خوب کار کردهاند؛ کشافه هم.
دکتر میگوید بخش مهمی از تربیت بچهها هم توی خانه و خانواده انجام میشود؛ ما تربیت را برونسپاری نکردهایم. میگوید نباید همسر انتخاب کرد؛ باید برای بچههایتان، مادر انتخاب کنید.
بچهها باید سختی بکشند؛ باید یاد بگیرند که دنیا، دنیای سختیهاست؛ یاد بگیرند که تنها وظیفهشان درس خواندن نیست؛ باید منظم باشند؛ باید بفهمند که پول چطوری و چقدر سخت به دست میآید.
میگوید برادرم، یکبار پسرش را نشانده ترک موتور و یکی دو ساعتی برای بیمه کردن یک ماشین، کار کرده و دستمزدش را گرفته و به پسرش گفته که حالا میتوانی با این پول، دو تا آبمیوه و یک چیپس بخری! حالا مگر سختی پول درآوردن از ذهن بچه میرود؟
اسم یکی از علمای ایران و امام و رهبری را میآورد و میگوید ما این سبک تربیتی را از آنها یاد گرفتهایم.
دکتر تعریف میکند که چند شب قبل، از رستوران غذا گرفته؛ عمدا بدون نوشابه. بچهها دو سه بار از غذا ایراد گرفته بودند که مثلا اگر سیبزمینیش را از فلانجا میگرفتی بهتر بود و الخ!
خون دکتر جوش میآید و با بچهها دعوا میکند: ما نمیخواهیم بچههایمان از جنگ چیزی نفهمند. وقتی آوارگان یک ماه است که کمتر غذای درست و حسابی خوردهاند، بچهها باید بفهمند که نباید کفران نعمت کنند.
دکتر میگوید انتظارش از پسر نوجوانش این است که خودش برود بین آوارهها و ببیند چه نیازهایی دارند.
رشتهی حرفهایمان را یکی از دوستان شهید امین بدرالدین، برادرزاده شهید مصطفی بدرالدین، میبُرد.
از راه میرسد و با دکتر خوش و بش میکند و نوشتهای از نوشتههای امین را نشانمان میدهد. میگوید بعد عملیات طوفانالاقصی، مردم منتظر بودند که حرفهای سیدحسن را بشنوند. قرارِ سخنرانی، روز جمعه بود و مردم انتظار عجیبی داشتند برای سخنرانی سید. امین، همان جمعه، متنی مینویسد و توی گروهها پخش میکند. مضمونش این بوده که اگر این جمعه، همانقدر که منتظر سخنرانی سید بودیم، منتظر امام زمان بودیم، چه بسا که خیلی از مشکلاتمان حل میشد.
دوباره حرفهایمان ناتمام ماند. کی قرار است این ناتمامها تمام شود؛ اللهاعلم!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/targap
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | کشور لبنان - شهربیروت