من چند ماه دیگر، ۷۵ ساله میشوم. بچهی روستای عباسیهی صورم. پدرم -شیخ خلیل یاسین- درسخواندهی نجف بود. پای درس علامهی نائینی و میرزاابوالحسن اصفهانی نشسته بود. سال ۱۹۴۷ پسر بزرگ شیخ خلیل -برادرم- به سل مبتلا شد و همین باعث شد رختشان را از نجف بکشند به لبنان. طبیبان گفتند علاجش، هوای لبنان است. توی کوه و کمرِ لبنان، منطقه "بِهَنِّس" را نشان کرده بودند و مبتلایان سل را میبردند آنجا که نفس بکشند.
القصه، شیخ خلیل، ۱۹۵۸، حاکمِ شرع بعلبک شد. پدرم که حاکم شرع شد، با فقر خداحافظی کردیم و آمدیم ساکن بیروت شدیم. در واقع، زندگیمان ۶۴ سال پیش، در سال ۱۹۶۰، در بیروت آغاز شد. پدرم شیخخلیل، انقلابی بود؛ آدم مخلصی بود؛ ۱۹۶۶ برای نهضت فلسطین پول جمع میکرد.
من یادم میآید که وقتی جمال عبدالناصر مُرد پدرم گریه کرد؛ این خلافِ حال و هوای درسخواندههای نجف بود.
کلی نوشته و کتاب از پدرم به جا مانده؛ یکیش "امام علی(ع)، رسالت و عدالت". وسط درس و بحث علمی، ارتقاء پیدا کرد و دست راست دادستان بیروت شد؛ ارتباطات سیاسیاش هم خوب بود.
فئودالها و اربابها آن روزها بر لبنان حاکم بودند؛ دستنشاندههای عثمانیها و بعدها دستنشاندههای فرانسویها و مارونیها. شیعه بودند اما دستنشانده؛ امثال کاملالاسعد، کاظم خلیل و الخ.
یکجورهایی رهبری شیعهی لبنان دست این فئودالها بود. آبِ پدرم با فئودالها توی یک جوی نمیرفت و بهاش را هم پرداخت. به پر و پای فئودالها میپیچید، فالانژها هم برادرم را کشتند؛ توی جنگهای داخلی مفقودالاثر شد. کاملاسعد حاضر نشد که برای تعیین سرنوشت برادرم، به امین جُمیل رو بزند.
پدرم، آزاده بود و بهای آزادگیش را پرداخت. ۱۹۷۸، خانهاش را آتش زدند.
سر کاملاسعد با اسرائیلیها، توی یک آخور بود. خانوادهی اسعد حتی خیلی از زمینهای جنوب لبنان را فروختند به اسرائیلیها. بگذریم...
وقتی سیدموسی صدر، آمد لبنان، پدرم شیخخلیل از معدود کسانی بود که به سید ملحق شد؛ نه که فقط ملحق شود، اصلا از سید استقبال کرد. اولینبار سیدموسی را توی خانهمان دیدم. بچه بودم. قد و قامت امام موسی، توجهم را جلب کرد؛ خوشم میآمد از قدبلندیش. بس که بلند بود، روی کاناپهی توی هالِ خانهمان که میخوابید، نصف پاهاش از چارچوب کاناپه میزد بیرون. سیدموسی هرروز و هرشب خانهی ما بود. توی خانهی ما، فکر تاسیس مجلس اعلای شیعه را پرورش داد و با پدرم تا نیمههای شب مینشستند و قانون مجلس اعلا را مینوشتند.
من برایشان چای و غذا میبردم. یک شب، پدرم و سیدموسی، تا دیروقت نشستند پای قانوننویسی؛ شام یادشان رفت. آخر شب، مرا فرستادند دنبال شام. فقط مغازهی یک ارمنی باز بود. ازش خیار و پنیر و نان خریدم. از سر گرسنگی، همین غذای ساده را با شوق خوردند.
پدرم، بهترین رفیقِ سیدموسی بود تا وقتی شیخ قبلان را مفتی لبنان کرد. پدرم میگفت شیخ قبلان، بیسواد است. میگفت سیدموسی مجلس را میخواست برای آقاییِ شیعه؛ برای نفی قدرت فئودالها؛ ما سرِ این، با هم تفاهم کرده بودیم اما نصبِ شیخقبلان خلاف این تفاهم بود؛ بازیِ سیاسی بود!
پدرم میگفت سیدموسی میخواست مشایخی که با فئودالها در ارتباط بودند را با منصب دادن، جذب کند اما نه دیگر در حد شیخقبلان! شیخ قبلان حتی نمیتوانست مکاسب درس بدهد!
سر همین پدرم با سیدموسی قهر کرد و پاش را توی مجلس نمیگذاشت.
من آخرینبار امام موسی را وقتِ جنگهای داخلی لبنان دیدم. من درباره امام موسی چطور فکر میکنم؟ امام موسی، مظلومیتِ شیعهی لبنان را گذاشت توی ویترین؛ آشکار کرد. تلاش کرد که حقوق شیعه استیفا شود اما خب، نتوانست. چرا؟ چون ترکیب حکومت طوری بود که نتواند. ما الان هم قدرتی در دولت لبنان نداریم. شیعه در لبنان به مسئولیت هم برسد، به او قدرت اجرایی نمیدهند. سیدموسی مخلص و فداکار بود؛ شانش پیش ما محفوظ است؛ مثل شهدا دوستش داریم، عاشقش هستیم اما میراث سیدموسی چه شد؟ نبیه بری!
بعد سیدموسی، نایبش، شیخ محمدمهدی شمسالدین بر جا بود و تا مدتها با مقاومت زاویه داشت و حتی گاهی با مقاومت دشمنی میکرد.
اما بگذار بگویم که سیدموسی، بهترین کارش این بود که جامعهی شیعی را برای در آغوش کشیدنِ اندیشهی امام خمینی، آماده کرد؛ شیعیان لبنان، صدریون نیستند، خمینیوناند!
در قیاس با ماجرای ملیمذهبیهای ایران، خط صدری، یکجورهایی ملیمذهبی بود و خط امام، مذهبی. و سرِ همین، شیعهی لبنان به امام گرایش پیدا کرد.
آفتابِ امام همه نورهای دیگر را در نظر ما کمفروغ کرد.
سیدحسن هم که آمد، سیدموسی را ریبرندینگ کرد! من اینطوری میفهمم که اگر سیدموسی میماند، شیعهی خالص را میبرد تا دریای اندیشهی امام و مابقی شیعیان، ملیگرا میشدند؛ الله اعلم! بگذریم...
القصه؛ پدرم بعدِ مفقود شدن سیدموسی، عجیب متاثر شد؛ با این که از سیاست کناره گرفته بود. خب، فراتر از عالم سیاست، با هم دوست بودند.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
Ble.ir/ targap
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | کشور لبنان - شهربیروت