شنبه, 20 اردیبهشت,1404

بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶

تاریخ ارسال : شنبه, 26 آبان,1403 نویسنده : محسن حسن‌زاده بیروت
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶

گروه واتس‌آپی شهدا!

ادامه روایتِ "لنا صالح"


از این‌جا شروع می‌کند که رهبری، از سال ۲۰۰۸ به این‌ور، چندین و چندبار به مشکلات و اشکالاتِ نظام تعلیم و تربیت ایران پرداخته.

بعد می‌رسد به مشکلات نظام تعلیم و تربیت لبنان. درباره نقص‌های کتاب‌های درسی، مفصل گپ می‌زنیم و بخشی‌ش را قبلا نوشتم اما وقتی می‌پرسم آینده دانش‌آموزها را چطور می‌بینید؟ فکری می‌شود و حرف عجیبی می‌زند. می‌گوید اگر دشمن نداشتیم، این نسل، این‌طوری تربیت نمی‌شد. بعد به شوخی می‌گوید باید از اسرائیل تشکر کنیم. لنا می‌گوید وجود دشمن باعث آگاهی می‌شود. می‌گوید جعجع هم دارد توی همین مملکت زندگی می‌کند، اما چرا مسائل را جور دیگری می‌بینند؟ چون اسرائیل را دشمن نمی‌دانند.

لنا نسلِ تربیت‌شده‌ی شیعه‌ی امروز لبنان را نسل محکمی می‌داند. بعضی از بچه‌های این نسل را خودش تربیت کرده.

این روزها، مردهای خانواده‌ی صالح، اغلبشان جنوب‌اند. هم‌سر لنا توی روستایشان در جنوب مانده. لنا می‌گوید یک نقشه‌ی فلسطین توی خانه‌شان هست که امروز سراغش را از هم‌سرش گرفته. جای نقشه روی دیوار خانه، امن است. نقشه، کار هنری یکی از دوستان لناست که چند سال قبل بهش هدیه داده. لنا هرازچندی، حال نقشه را از شوهرش می‌پرسد. می‌گوید دلم می‌خواهد نقشه‌ی فلسطین جلوی چشمم باشد که وقتی توی اخبار می‌خوانم که حزب‌الله فلان نقطه از اراضی اشغالی را زده، توی نقشه آن نقطه را پیدا کنم و دلم آرام بگیرد، خنک شود.

خانم لنا این روزها مشغول آموزش‌های مجازی به بچه‌های آواره است. دوران کرونا، شروع تجربه عمیق‌تر آموزش مجازی در لبنان بوده است و حالا خیلی‌ها دفترِ درسشان را برده‌اند به مجازستان.

سخت است؟ بله! بچه‌ها و پدر و مادرهایشان شرایط باثباتی ندارند. ممکن است مدتی در مدرسه‌ای باشند و بعد اسکانشان برود جای دیگری. خانم لنا با کمک دخترهاش و دامادش، یک وبسایت راه انداخته که محتواهای آموزشی را روی آن بارگذاری می‌کند. لابلای محتواهای آموزشی مرتبط با درس‌های مدرسه، به فراخور موقعیت، مباحث مقاومتی را هم مطرح می‌کند.

خانم لنا معتقد است که معلم باید حتی بعد فارغ‌التحصیلی دانش‌آموزهاش، پیگیرشان باشد. سرِ همین، بچه‌هاش را از سال ۲۰۰۰ به این‌طرف، توی یک گروه واتس‌اپی جمع کرده و مدت‌هاست که برایشان پست‌های معنوی هدفمند می‌فرستد.

غمِ خانم لنا این است که از اول جنگ تا الان، خیلی از بچه‌های گروه شهید شده‌اند. شماره‌هایشان توی گروه هست اما خودشان دیگر نیستند. شاگردان خانم لنا توی جنگ سوریه هم زیاد بودند و چندین‌نفرشان شهید شدند. ادمین گروه؟ ابراهیم فرحات؛ خودش روز اول جنگ شهید شد. معلم بود اما نه یک معلم معمولی؛ پدری می‌کرد برای بچه‌ها و روی ذهن و ضمیرشان اثر می‌گذاشت. نوه ابراهیم، ایرانی است؛ یعنی دخترش را داده بود به یک ایرانی. القصه؛ حالا خانم لنا تنهایی دارد گروه واتس‌اپی شهدا را مدیریت می‌کند. هرروز بچه‌ها عکس یکی‌دونفر را می‌گذارند توی گروه که فلانی هم رفت. گروهی که قبلا کارکرد آموزشی داشت حالا شده محل احوال‌پرسی از شهدا، قبل از شهادتشان. همین امروز که با خانم لنا حرف می‌زدم، دو نفر از شاگردهاش شهید شده‌اند. می‌پرسم از شهادت کدام‌یکی‌شان بیش‌تر متاثر شدید؟ اسم حسین مازن را می‌برد و می‌گوید این جوان برایم با بقیه فرق داشت؛ خلق و خوش متفاوت بود؛ خیلی انقلابی بود و زیادی فعال.

خانم لنا می‌گوید برای دو نفر از شاگردهای شهیدم خیلی گریه کردم. یکی‌ش همین حسین بود و یکی‌ش مصطفی احمد. مصطفی توی سوریه مجروح شده بود. توی جنگ اخیر هم رفت جنوب، مجروح شد، پاش را از دست داد و بعد ده روز، شهید شد؛ همین دیروز.

شهید دیگری بین شاگردهای خانم لنا هست که می‌گوید هم‌سایه‌مان بود. با مادرش رفت‌وآمد داشته و مثل بچه‌ی خودش، پیگیر کارهاش بوده.

لنا می‌گوید به همان اندازه که از شهادت شاگردهاش خوشحال می‌شود، ناراحت هم می‌شود. بعد کمی تامل می‌کند: خیلی غصه می‌خورم، خیلی...

هرکدام‌شان که شهید می‌شود، هزار تا خاطره توی ذهن لنا می‌چرخد و آزارش می‌دهد. تسکین فقط این است که بچه‌هاش شهید شده‌اند، که می‌بینندش.

می‌پرسم می‌شود من را عضو گروه شاگردهاش کند و به شاگردی بپذیردم؟ می‌خندد: اهلا و سهلا. می‌گویم خدا را چه دیدید شاید یک روز عکس من را هم گذاشتند توی گروهتان. می‌گوید کاش عکس خودم را هم بگذارند. می‌گویم شما اگر نباشید که شهید تربیت نمی‌شود.

لنا می‌گوید این جنگ ما را از نظر معنوی بالا برد. ما، شاگردهایمان و بچه‌هایمان، معنی تکلیف را و شهادت را حالا به‌تر فهمیدیم.

یک چای ما را از این حرف‌های معنوی کشید بیرون. خانم لنا عکس دکتر حیدری، پزشک ایرانی که اخیرا شهید شد را از توی گوشی‌ش نشانم می‌دهد. می‌گوید دو تا بچه‌های دکتر شاگردهام بودند. خود دکتر هفته‌ای یک‌بار می‌آمد مدرسه و اگر دانش‌آموزی نیاز به ویزیت داشت ویزیتش می‌کرد.

این‌جا انگار قصه‌ی همه آدم‌ها به هم مربوط است!


محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا

ble.ir/targap

چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت


برچسب ها :