کرمان:
فضای پلهپلهای گلزار شهدای کرمان، در شیب دامنهٔ کوههای صاحبالزمان را از هر زاویهای که نگاه میکنم قشنگ و دلرباست. حضور این همه جمعیت، روز سالگرد حاجقاسم توی چشمم زیباترش کرده. از مردم که باحوصله در صف زیارت ایستادهاند عکس میگیرم. شال و چادرم را مرتب میکنم و چند تا عکس سلفی هم از خودمان میگیرم. عدهای تازه از خیابان انتظار و پلههای بالای گلزار میآیند پایین برای زیارت. خیلیها هم بعد از ادای نماز ظهر و عصر در مسجد صاحبالزمان و زیارت مزار سردار، میروند سمت موکبها. من و دوستم هم زیارت کرده بودیم و از پلهها بالا میرفتیم تا به قرارمان با بقیهٔ گروه برسیم. روز قبل، از استانهای مختلف آمده بودیم برای نوشتن روایت مردم در سالگرد سردار سلیمانی. گفته بودند ساعت دوازده میدان قائم باشید. اولینبارمان بود آمده بودیم کرمان و همهجا برایمان ناآشنا بود. از مرد بلندقدی، کنار ساختمان شهدای گمنام آدرس را پرسیدیم. پیراهن و شلوار نارنجی تنش بود و
نشان کانون پرورشی فکری روی سینهٔ لباسش نشسته بود. صورت کشیده و گندمیاش جوانتر از سر و ریش فلفلنمکیاش میزد. لبخندی میزند و میگوید: "از این طرف خیلی دور میشه، بیاین خودم تا یه جایی میبرمتون". میگوییم: " نه! زحمت میشه، شما خستهاین، فقط نشونی بدید خودمون پیدا میکنیم."
خندهٔ کوچکی میکند و با لهجهٔ نمکین کرمانی جوابمان میدهد: "مگه زائر حاجقاسم نیسین؟"
زائر بودیم، زائری که هم به قصد دیدار سردار آمده بود هم برای روایت زائرانش.
دستش را به علامت نشاندادن مسیر به سمت پایین پلهها میگیرد و میگوید: "کار برای حاجقاسم که خستگی نداره، بابای من سه سال همرزم حاجی بوده."
اصرار میکند. قبول میکنیم و دنبالش از پلهها پایین میرویم.
از پدرش میپرسیم و جبههای که بوده. مثل یک برادر که شش دنگ حواسش به خواهرهایش هست بین مردها قدم قدم راه باز میکند و جواب میدهد: "بابام جانبازه. ابراهیمآبادی! خدمه توپ پنجاه و هفت بوده تو عملیات کربلای پنج، تنها کسی که از بین خدمهها زنده مونده."
واژهٔ کربلای پنج توی سرم میچرخد و دست میاندازد لابهلای دادههای مغزم و خاطرات این چند ماه تحقیقم را یادم میآورد. روی زندگینامهٔ جانبازی کار میکردم که در همین عملیات بوده. وقتهایی که از سردار حرف میزد، با غرور سرش را بالا میگرفت و میگفت: "از نزدیک حاجی رو دیدم! مرد بود. خیلی هوای نیروهاشو داشت." همان وقت دنبال خاطرات سردار از کربلای پنج گشته بودم.
"روز سوم عملیات کربلای پنج، خیلی روز سختی بود... احساس میکردیم که کار دیگر تمام است... روی پل غلغلهای از آتش بود..."
ساختن این تصویرها برایم سخت است. من هیچوقت جایی نبودهام که غلغلهی آتش باشد.
"هر چه زمین را نگاه میکردی، بهجای اینکه نفر عراقی ببینیم، تانک میدیدیم... شاید هیچ متری از زمین وجود نداشت که یک گلوله در آنجا فرود نیامده باشد..."
جانبازی که در موردش مینوشتم هم حرفهای حاجی را میزد؛ به زبان خودش. از تعداد زیاد نیروهای عراقی میگفت. از گلولههایی که یکلحظه قطع نمیشد. از صف تانکهای عراقی پشتسرهم، مقابل کل تانکهای ایرانی که دو قبضه بیشتر نبوده.
آقای ابراهیمآبادی همانطور که از پدرش میگوید، مسیر کوچکی از بین صف آقایان برایمان باز میکند. به این فکر میکنم که شاید بتوانم یک خاطرهٔ مشترک بین پدر این مرد کرمانی و جانباز کربلای پنج پیدا کنم.
آقای ابراهیمآبادی چند قدم جلوتر از ما میرود و مدام برمیگردد تا مطمئن شود دنبالش میرویم. در همان حال هم سؤال میکند که از کجا آمدهایم، جایی برای ماندن داریم یا نه، مشکل اسکان و غذا نداریم؟
تشکر میکنیم. دوستم جواب میدهد شیرازی هستیم و محل اسکان هم داریم. از بغل گیتهای ورودی که رد میشویم، میایستد. دست دراز میکند سمت خیابان روبهرویی که سرپایینی است و میگوید: "همین خیابون رو مستقیم برید میرسید به میدون قائم، چپ و راست نه، فقط مستقیم!"
قبل از خداحافظی، دوستم شمارهاش را میدهد. به امید اینکه روزی فرصتی شود و روایتی بنویسد از حضور پدرش در جنگ و جانبازیاش. گوشیمان مدام زنگ میخورد. یادمان میرود شمارهاش را بگیریم. طبق برنامه باید برگردیم هتل. تشکر میکنیم و راه میافتیم.
دورتادور خیابان را موکب زدهاند. از کنارشان که رد میشویم، رایحهٔ گلهای نرگس با بوی دود و عطر خوش اسفندِ نشسته روی ذغالهای سرخ منقل، میپیچد توی شامه و ریههایمان. به دوستم میگویم: "کاش بیشتر فرصت داشتیم به تکتکشون سر میزدیم و صحبت میکردیم".
تأیید میکند؛ ولی باید قانع باشیم به دیدنشان و عکس گرفتن.
وسط میدان موکب زیبای سیاهچادر عشایری، به یاد عشایرزاده بودن سردار برپا شده. خیابان از بین موکبهای فرهنگی، موکب شهدای فاطمیون، موکبهایی از شهرها و استانهای دیگر و موکبهای پذیرایی که عطر چای تازهدم و غذایشان بلند است رد میشود.
بنرهای عکس حاجی و ابومهدی و شهدای دیگر که بعضیها را نمیشناختم، کنار موکبها به روی زائران لبخند میزند و صدای مداحی میپیچد لابهلای حرفهایمان.
بلوار دقیقاً از وسط دو بوستان بزرگ میگذرد. چند نوجوان نشستهاند و کفش زائران را واکس میزنند. یکی از دوستان با آنها صحبت میکند. صدایشان میزنم و میگویم به صفحه گوشی نگاه کنند. عکس میگیرم و برایشان دست تکان میدهم و میرویم. از آخرین موکب، چای بِه میگیریم و حدود ساعت دو بعدازظهر، کنار درختهای جنگل میایستیم تا همه جمع شوند. ماشین در ترافیک گیر افتاده و بهناچار مسافتی را پیاده میرویم. ماشین میرسد و برمیگردیم محل اسکان. بین صحبتهایی که با دوستان ردوبدل میکنیم ذکر خیر آقای ابراهیمآبادی میشود و بچهها از خوشرویی مردم کرمان میگویند، از مهر خاصی که کنارشان یکذره هم حس غربت نداریم. حدود ساعت سه و نیم، تازه آمدهایم به اتاقهایمان که گوشیام زنگ میخورد. اسم و شماره را نگاه میکنم و با تعجب میگویم: "زن داداشمه!".
هیچوقت ساعت استراحت تماس نمیگرفت مگر اینکه کار واجبی داشته باشد. احوالپرسی میکند و تند میپرسد: "کجایی؟"
- جاتون سبز، اومدیم کرمان.
- می دونم کرمانی، کجای شهر هستی؟
صدایش بهوضوح حالت گرفتگی پیدا میکند.
- هتل هستم. شما هم اومدین؟
میگوید نه و از تندی کلامش دلم شور میافتد که نکند برای خانواده اتفاقی افتاده. دنبالهٔ نه تندش میگوید: "خدا رو شکر که سالمی. این خبری که میگن چیه؟"
- کدوم خبر؟ من چیزی نشنیدم!
- میگن انفجار شده تو گلزار شهدا...
نشنیده بودیم.
نه صدایی و نه خبری. تلفن که قطع میشود به بچهها میگویم: "سریع تلویزیون رو روشن کنین، بزنین شبکه خبر، میگن تو گلزار انفجار شده." بغض میپیچد وسط گلویم. زنگ میزنم به مادرم که بگویم اگر خبری شنیدی نگران نشو حالمان خوب است؛ اما نمیتوانم. بریدهبریده احوالپرسی میکنم و میگویم هتل هستم و خداحافظی میکنم. کمتر از یک ساعت بعد، زنگ و پیامهای اقوام و دوستانِ مضطرب شروع میشود. نمیتوانستم گوشی را کنار بگذارم. بیطاقت و مدام خبرها را دنبال میکردم و اشک میریختم.
کلیپهای لحظهٔ انفجارها را که میبینم یادم میافتد به آقای ابراهیمآبادی. دلشورهاش مینشیند به جانم و یادم میآید شماره نگرفتهایم. به دوستم میگویم: "دیدی چه اشتباهی کردیم؛ شماره نگرفتیم. فقط خدا به دلش بندازه که زنگ بزنه حالمونو بپرسه."
حسرت اینکه اگر یک ساعت دیگر مانده بودیم گلزار، الان جزو شهدا بودیم هم بیشتر نشتر میزد به جانم. صفحهٔ شخصیام را در پیامرسان باز میکنم و مینویسم: "رفتن، رزق ما نبود؛ چراکه اصولاً رزق را به اهلش میدهند. مرد کرمانی، اهل مهربانی بود؛ اما دل ما کوچک است، میگیرد از نبودنها؛ حتی اگر کسی را دیده باشیم به اندازهٔ پرسیدن یک نشانی کنار مزار حاجقاسم..."
از سر درماندگی دوباره به دوستم میگویم: "کاش یکی میاومد میگفت، دیدمش سالم بود. "
فیلم بسیجیها و بقیهٔ نیروهای داوطلب را میبینم که بیهیچ واهمهای ماندهاند توی گلزار و کمک میکنند برای جمعآوری و انتقال پیکر شهدا و مجروحان به بیمارستانها. تصاویر انگار جملات حاجقاسم را واگو میکنند:
"در این سمت هم بسیجیها بودند و خدای بسیجیها و مقدار کمی مهمات آرپیجی... مجموع توپهای ما و آقا مرتضی قربانی به بیست قبضه نمیرسید. بیست قبضه بدون مهمات...!"
شیراز:
سه روز از حادثه گذشته است و ما برگشتهایم شیراز. فکر مرد رهایم نمیکند. در گروه، روایت مختصری که در مورد او نوشته بودم را پیدا میکنم و مینویسم: "دوستان کرمانی، امکانش هست آقای ابراهیمآبادی رو پیگیری کنید؟"
یکی از خانمهای کرمانی جواب میدهد: "شمارهشونو براتون پیدا میکنم."
یک شب دیگر هم میگذرد و خبری نمیرسد. گوشی را برمیدارم تا باز بپرسم. صوت دوستم را میبینم. با عجله انگشت میگذارم و گوش میکنم.
- دیشب آقای ابراهیمآبادی زنگ زد...
بیاختیار چشمهایم را میبندم و لبخند میزنم.
نگران حالمان بوده، احوالپرسی کرده و گفته:
"شمارهتونو گم کرده بودم، کلی گشتم تا پیداش کردم..."
گفته بود که ما شرمندهٔ مردمیم،
باید بیشتر مراقب میبودیم.
از قلبهای پرمهر این دیار جز این هم انتظاری نبود که زائران سردار را مهمان خودشان بدانند.
به عکس حاجقاسم در لباس خادمی امام رضا علیهالسلام، روی دیوار خانهمان نگاه میکنم و میگویم: "ممنون حاجی، دمت گرم! خدا رو شکر که سالمه."
دلم هوای شنیدن صدای سردار را میکند. میگردم و فیلمش را پیدا میکنم؛ عملیات کربلای پنج، دیماه هزار و سیصد و شصت و پنج.
- اگه روزی جنگ ما موشکافی بشه، اون چیزی که برای آیندهٔ جنگ ما، مردم ما، الگوپذیر هست؛ بخش عمدهاش اینه که ما چطوری با حجم این امکانات و آتشها [مقاومت کردیم]...
طیبه روستا
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز