سِت را جمع و جور میکنم، دنبال گالی پات میگردم که صدای مسئول بخش به گوشم میرسد.
بچهها! شرایط بحرانی اعلام کردن.
وسط اخبار جنگ که هر روز با بچهها اول صبح مرور میکنیم، این خبر عجیبترین خبر بود. بعد از حمله به صدا و سیما تهران، بیشتر آمادگی حمله به مراکز غیر نظامی داشتیم! اما بیرجند نه!
تلفن زنگ میخورد، همسر یکی از همکاران است.
میگوید تمام کارمندان ساعت ۱۱ مرخص شدهاند.
از همسرش میپرسد کی به خانه برمیگردی؟
ولولهای زیر پوست سکوت داخل بخش برپاست.
همه بی قرار اما آرامند.
- بچهها تهدید کردن میخوان دادگستری و چند جای دیگه رو بزنن.
همه ادارات طالقانی تخلیه شدن!
با اینکه بیمارستان وسط خیابان طالقانی است، کسی نمیپرسد پس چرا ما نباید تخلیه کنیم.
انگار مشق نانوشته فداکاری و آمادهباشهای جنگی دفاع مقدس، نگفته روی قلب بچهها هک شده است.
کسی حرف از رفتن نمیزند.
یکی میگوید: «بچههام امروز پیش همسایه هستن، اگه همسایه بخواد از خونه بره چی؟»
یکی میگوید: «من اصلا نمیترسم که شهید بشیم، ولی از نماز و روزههای قضا پیش خدا خجالت میکشم. خدا منو ببخشه.»
اما کمی که اضطرابها با این صحبتها بالا میرود، شروع میکنم به حرف زدن.
بچهها: «ما هیچیمون نمیشه!
هر اتفاقی هم بیافته ما باید کار کنیم، اگه مجروح بیاد یا هرچی الان باید به فکر کمک باشیم. اگه شهید بشیم سعادته!»
همکار دیگری میگوید: «من حدیث خوندم از امام علی علیهالسلام که شهادت نوع مرگ آدم رو تغییر میده، زمان مرگ رو تغییر نمیده! پس چه بهتر با شهادت بریم.»
دیگری تایید میکند: «آره اصلا بدون اجازه خداوند برگ از درخت نمیافته!»
حین کار همکاران همه از دغدغههایشان میگویند. مسئول اتاق عمل خودش را به بخش ما میرساند.
با اینکه چند بار تماس گرفته، حضوری میآید تا شرایط را بررسی کند.
مسئول بخش گاز و پک و وسایل استریل بیشتری برای بستن فراهم میکند.
همکاران که همه اتفاقاً خانم هستن روحیههایشان قویتر از قبل است.
راههای بیرون رفتن از محل را بررسی میکنیم.
بلندتر حرف میزنیم تا کمی دلهرههای سطحی بخوابد.
ساعت ۱۳:۳۰ دقیقه شیفت تمام شده، اعضای شیفت عصر آمدهاند، اما کسی قصد رفتن ندارد.
به این فکر میکنم که اگر شرایط طوری شد که تا شب بمانم با فاطمه شیرخوار چهکار کنم.
به فکر خرید شیشه هستم.
از دوماهگی که دکتر گفت برایش پستانک مشکل ایجاد میکند جرأت استفاده دوباره شیشه یا پستانک را نداشتم. بین همین فکرها بودم، صدای همکارم توی ذهنم پیچید: «من برم که همسایه بخواد جایی بره بچهها رو از خونهشون بردارم.
از جای بچهها مطمئن بشم فراخوان باشه منم هستم.»
با همکاران خداحافظی میکنم. میگویم من به فاطمه رسیدگی کنم میتوانم برگردم روی کمک من حساب کنید. از بخش خارج میشوم.
روپوش عوض میکنم و تایمکس میزنم.
بیرون بیمارستان همسرم منتظر من است.
سوار ماشین میشوم.
همسرم میگوید: «شنیدم بیمارستانتون مهم شده! همه جا تخلیه شده، شما ایستادید. آفرین!»
توی دلم میگویم: «ما همه سحر امامی هستیم.»
چند ساعت بعد با پیام اعلام وضعیت سفید استاندار شهر به آرامش دعوت میشود.
اخباری مبنی بر پیدا شدن چند پهپاد و زدن اشیاء در حال حرکت به سمت بیرجند با پدافندهای طی مسیر پخش میشود.
خدا را برای حضور در این لحظات مهم در بیمارستان شکر میکنم و روسپیدی خودم و همکارانم را از خداوند میخواهم.
با خودم میگویم: «همکاران من واقعاً قهرمان هستند.»
زهرا بذرافشان
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #بیرجند بیمارستان امام رضا علیهالسلام