معراج شهدا برای من بیشتر خانه است تا محل کار. اتاقی نسبتاً بزرگ که اکثر اوقات در آن با تخته و میخ سرگرم ساخت تابوت میشوم. تابوتهایی هم اندازه و یکدست که بارها و بارها در کارگاه آماده شدند تا میزبان موقتی برای پیکر مطهر شهیدی باشند.
به وقت ۲۵ خردادماه سال ۱۴۰۴ (عید سعید غدیرخم)
حمله اسرائیل و شهادت سرداران بدجور قلبم را به درد آورده بود. روانه معراج شدم. درِ کارگاه را که باز کردم مثل همیشه اولین صحنه روبرویم تابوتهای خالی روی هم چیده شده بودند. آماده برای در آغوش کشیدن صاحبانشان. بغضی که از صبح آزارم میداد بالاخره شکست. بیاختیار همان جلوی در شروع به شمارش تابوتها کردم. هر ساعت آمار جدیدی به دستمان میرسید. تعداد شهدا از تعداد تابوتهای آماده گذشت. یکی دونفری به کمکم آمدند تا کار سرعت بیشتری بگیرد .
سیدهادی از راه رسید. بعد از سلام و علیک با بچهها دست روی شانهام گذاشت و گفت: "چطوری رفیق؟ " حالم را از نگاه بالای عینکی که انداختم فهمید. حال خودش، حال همه خراب بود. با اشاره به بچهها فهماند که صدای مداحی را کم کنند. روی صندلی کنار آخرین تابوت نیم ساخته نشستیم.
حرفی داشت که برای گفتنش زبانش نمیچرخید. این را هم از رفتار ناشیانهاش فهمیدم.
بالاخره به حرف آمد و گفت: "اندازهها تغییر کرده. کوچیک هم بساز." گفتم: "چی رو؟" انگار من متوجه حرفش نبودم. یا شاید نمیخواست یا نمیتوانست حرفش را واضح بگوید. لرزش صدایش را کنترل کرد و ادامه داد: "همینایی که میسازی. بچه گونهاش رو هم بساز." دستم را محکم بر سرم کوبیدم و گفتم: "یا جده سادات. من بلد نیستم سید. نمیتونم. دستم به ساختنش نمیره. کار من نیست." بلند شد و سمت در اتاق رفت.
قبل از خارج شدن سرش را چرخاند و گفت: "چیزی بساز که از نوزاد یکی دوماهه تا بچه شش هفت ساله توش جا بشن."
ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید
بنویسید که اندوه بشر بسیار است...
مهربانزهرا هوشیاری
ble.ir/dayere_minayi
جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | #تهران معراج شهدا