دیروز یکی از دوستانم گفت: «میخوام برای شهیده فائزه رحیمی یک کار فرهنگی انجام بدم» تعریف میکرد مادرشان دلگیر بودند که چرا شهیدهشان مهجور است و آنطور که باید و شاید حقش ادا نمیشود. پیشنهاد داد متنی برای یک پادکست بنویسم تا کیوآرکد آن را پرینت بگیرد و در مصلای بزرگ تهران پخش کند. قبول کردم. با این که دلم میگفت چیز خوبی از آب در نخواهد آمد و توانش را ندارم. قبول کردم. حوالی غروب بود که نشستم به نوشتن. تمام طول دانشگاه تا خانه و تا لحظهای که بنشینم پای دفتر و خودکار، به ایدههایم فکر کردم. ذهنم، مثل لوحی سفید، خالی از هر کلمهای بود. واژهها ردیف نمیشدند و دلم میخواست آنها را به زنجیر بکشم. دوست داشتم متن تاثیرگذاری بنویسم اما نمیشد. با خودم گفتم «مگه نه این که کاری که برای رضای خدا باشه و توش اخلاص داشته باشی تاثیرش رو میذاره؟» راستش در این یک سال گذشته سیم دلم به شهید هنوز وصل نشده بود. این کار بهانهٔ کوچکی شد که بالاخره به شهیدهٔ دهههشتادیِ همنسلِ خودم متوسل شوم و از او کمک بخواهم. به او بگویم که برای نزدیک شدن به خودش کمکم کند. نشستم پای نوشتن، اواخر شب بود که متن را فرستادم و صبح پادکست و کیوآر کد و رزق آماده شد. راستش، فکر نمیکردم تا این اندازه بر دل بنشیند و خوب از آب در بیاید. ولی کار خالصانه را خدا خودش جفت و جور میکند.
همین چند دقیقهٔ پیش دوستم زنگ زد و گفت «امروز خیلی اتفاقای عجیبی افتاد. رفتم گلفروشی تا گل بخرم و کنار رزقها بدم، آقای گل فروش پرسید برای چی گل میخواید. وقتی گفتیم برای یه شهید، حالش عوض شد و اندازه ۳۰۰ هزار تومن روی ۸۰۰ تومنِ ما گل گذاشت».
ماجرا به همین جا ختم نشده بود. وقتی دوستم رفته بود رزقها را پرینت بگیرد عکس را تحویل داده و رفته بود تا تایپ و تکثیری خبرش کند. میگفت دوباره که به مغازه برگشته آن آقا حال متفاوتی داشته. انگار پادکست را شنیده بوده. آن هم نه یکبار. بنده خدا به دوستم گفته: «شهیدتون خیلی به این کار نظر کرده، چند بار این پادکست رو گوش دادم و هر دفعه باهاش گریه کردم». آن حال خوب همراه شده بود با چند برگه پرینت بیشتر به حساب خود آقای تایپ و تکثیری و وقتی برگهها را میداده با صدایی آرام گفته که مدیون شهید شده.
حالا من ماندهام و این همه برکت در تصمیمی کوچک. عجب رزق بزرگی.
سیده فاطمه میرزایی
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #تهران