شنبه, 20 اردیبهشت,1404

تقویمی که از قبل پُر شده بود...

تاریخ ارسال : شنبه, 15 دی,1403 نویسنده : مجتبی اسدی کرمان
تقویمی که از قبل پُر شده بود...

روز ۲ دی‌ماه ۱۴۰۲ از دیدار مردم کرمان با رهبر انقلاب بر می‌گشتیم. با حاج محسن قدم‌زنان رسیدیم به فروشگاه سوره مهر. تقویم سال ۱۴۰۳ را دیدم که تازه آورده بود. پالتویی و قشنگ. دیده بودم که برای برنامه‌هایش از این مدل تقویم‌ها می‌گیرد. نمیدانم چرا ولی بَرِش داشتم. حاج محسن گفت: از الان برای ۱۴۰۳؟ گفتم: برا عادل می‌خوام، برنامه‌ی جلساتش رو از الان بتونه بنویسه. 

آمدیم کرمان، پیامک بازی کردیم که کِی هم را ببینیم! 

قرارمان شد چند روز بعد. 

در مسیر خانه، جلوی چاپخانه‌اش ایستادم و رفتم تا تقویم را بهش بدهم. مثل همیشه تا چشم‌توچشم شدیم، با لبخندی گفت: سلام عزیزم! و مثل اکثر اوقات همدیگر را بغل کردیم. تقویم را گرفت و تشکر کرد. چندتا آبنبات داد برای بچه‌ها، گفت: «اول خودت یه دونه بخور، مزه خاصی دارن، شاید بچه‌ها خوش‌شون نیاد.» همیشه همینقدر مهربان بود و اهل مراعات. 

می‌دانستم در ایام سالگرد سرش شلوغ است و جلسه زیاد دارد. برای همین تماسی باهاش نداشتم. 

روز ۱۳ دی وقتی همراه با امین رسیدیم محل انفجار دوم، مجروحان را برده بودند. ایمان گریه می‌کرد و بی‌تاب. می‌گفت: «عادل رو هم بردن. بلند داد زدم: «چرا چرت و پرت می‌گی! عادل اینجا چه کار می‌کرد؟ اون که روی گلزار برنامه داشت!»

زد توی سرش و افتاد روی زمین، قسم خورد که خودم گذاشتمش توی آمبولانس. از این لحظه دیگر دلم ریخت. زنگ می‌زدم بهش؛ یا اشغال بود یا جواب نمی‌داد. چندبار زنگ زدم، فایده نداشت. این زنگ‌ها فقط نگرانیم را بیشتر می‌کرد.

در حال جمع کردن پیکرهای در هم پیچیده بودیم. جسمی کوچک که چادر رویش انداخته بودند و از بقیه فاصله داشت چشمم را گرفت، تا خواستم نزدیک شوم، دوستی چادر رویش را زد کنار. فقط لباس صورتی‌ش را دیدم. بعدا فهمیدم ریحانه بود.

پیکرها را هم بردند. هنوز شرایط عادی نشده بود. هر لحظه خبری می‌آمد. انتحاری سومی هم هست یا از وسط صدای شلیک آمده و... مانده بودیم در منطقه تا کمکی بدهیم. تماس پشت تماس از همه‌جا. احوال می‌گرفتند. ولی من فقط منتظر یک تماس بودم.

از ساعت ۳ که حادثه اتفاق افتاد تا ساعت ۵ و نیم هیچ خبری ازش نداشتم. امین از من جدا شد، گفت: «می‌رم بیمارستان کمک بچه‌ها.»

حدوداً ساعت ۶ بود، هوا تاریک شده بود و سرما بیشتر. امین زنگ زد. 

هق‌هق می‌کرد. به زحمت گفت: «عادل عادل... شهید شد.» بلند گفتم: «دروغ می‌گی! بگو دروغ می‌گی، بگو...» قطع کرد. 

نمی‌خواستم باور کنم تمام شده. ولی... 

حاج محسن زنگ زد، با بغض گفت: «مجتبی؛ تقویم رو بهش رسوندی؟»

و دیگه فقط صدای گریه بود که پشت خط رد و بدل شد. 

خانمم از همان لحظه که خبر زخمی بودنش را شنید پیگیر بود، پیام دادم:

عادل بهشتی شد


اولین سالگرد بهشتی شدنت مبارک رفیق


پی‌نوشت:

تصویر ۱: همان تقویمی است که روز انفجار هنوز جلوی کیلومتر ماشینش بود. 

تصویز ۲: پیامک بازی ما

تصویر ۳: پیامک به خانمم

تصویر ۴: آبنبات‌هایی که بعد از او به یادگار نگه داشتم

تصویر ۵: آخرین دیدار ما در این دنیا


مجتبی اسدی

پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #کرمان

 

برچسب ها :