
با این اوضاع، دیواری کوتاهتر از محمد پیدا نکردم و همهی تقصیرات، حتی قطعی برق را انداختم گردن محمد که اصلاً مقصر نبود.
نمیدانم چرا، اما یکدفعه رفتم سراغ گوش محمد و طوری پیچ دادم که انگار میخواستم پیچ سفت کنم و با عصبانیت تمام گفتم: «دیگه حق نداری بیای نانوایی». برخلاف همیشه، اینبار شانس با من یار بود که محمد از دستم ناراحت شد و لباسهایش را عوض کرد و رفت که رفت.
این ماجرا خیلی زود فراموش شد تا اینکه چند ماه بعد، یک روز محمد را با جعبه شیرینی قبولی دانشگاه جلوی خودم تو نانوایی دیدم. دوباره دستم به سمت محمد رفت، اما نه برای تنبیه، این بار برای به آغوش کشیدنش و بوسه بر پیشانی بلندش زدن. پیش خودم فکر کردم این قبولی به خاطر همان دعوای آن روز بود که میخواستم محمد با درس خواندنش به جایی برسد و به قول معروف عاقبت به خیر شود.
اما غافل از اینکه در سرنوشت محمد چیز دیگری رقم خورده بود. روزی که با برادرهایم، بدن تکهتکهٔ محمد را زیر آوار در ساختمان فرماندهی هوافضای سپاه، در کنار پیکر سردار حاجیزاده پیدا کردیم، تازه معنی عاقبت به خیری را فهمیدم.
روایتی از برادر شهید محمد اسلامی به مناسبت هفته هوافضا
حسین دادگر
چهارشنبه | ۲۱ آبان ۱۴۰۴ | کردستان بیجار