شنبه, 20 اردیبهشت,1404

توجه: تو در غزه‌ای!

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 27 دی,1403 نویسنده : حنین ماهر سالم غزه
توجه: تو در غزه‌ای!

فکر می‌کردم انسان وقتی به درد عادت کند، دیگر آن را با همان شدتی که در ابتدا احساس می‌کرد، حس نخواهد کرد و با آن کنار خواهد آمد.  

اما وقتی در غزه هستی، تمام باورهایت تغییر می‌کند.

تصور می‌کردم که ترس من از موشک‌ها و بمباران‌های وحشیانه به چیزی عادی تبدیل شده و دیگر مانند گذشته مرا نمی‌ترساند.

اما این یک باور اشتباه بود.

عصر یکشنبه، بیست‌وهشتم اولین ماه از این سال، خانواده‌ای که دور هم جمع شده بودند، چیزی جز شنیدن اخبار نداشتند. در آن لحظه احساس امنیت داشتیم، و چون امنیت در این جنگ نایاب است، تصمیم گرفتیم این لحظه ارزشمند را بدزدیم و آن را صرف تجربه زندگی طبیعی کنیم، چیزی که قطعاً از یاد برده‌ایم.

من و خواهر و برادرانم به سرعت در آشپزخانه جمع شدیم تا غذایی آماده کنیم که گرسنگی‌مان را فروبنشاند. غذای روزمره‌مان، عدس، را که به سختی در شمال غزه، تحت محاصره شدید اشغالگران، پیدا می‌شود، روی سفره گذاشتیم؛ همان اشغالگرانی که وزیر جنگ‌شان گفته بود: «با آن‌ها مانند حیوانات رفتار خواهیم کرد؛ بدون آب، بدون غذا، بدون برق، بدون سوخت. آن‌ها را پنجاه سال به عقب خواهیم برد.»

اما حقیقت این است که ما را بیش از صد سال به عقب برگردانده‌اند، نه فقط پنجاه سال.

لحظه کوتاه زندگی‌مان را یک موشک قطع کرد؛ موشکی که شدت انفجارش نزدیک بود گوش‌هایمان را کر کند.  

و در اینجا بود که باورم مبنی بر کاهش ترسم از موشک‌ها فرو ریخت.

مانند کسی که از هوش رفته باشد، تنها خود را در آغوش مادرم یافتم، چشمانم را به محکمی بسته بودم، ضربان قلبم به سرعت می‌تپید، و انگشت شهادتم (انگشت اشاره) را بالا برده بودم؛ درست مانند کسی که در آستانه مرگ قرار دارد، چشم‌هایش بسته است و چیزی جز حضور مرگ در اطرافش را درک نمی‌کند.

یک دقیقه پس از فرود موشک گذشت.

نفس عمیقی کشیدم و به خود آمدم. بدنم را لمس کردم؛ بله، هنوز سالم بودم، تکه‌تکه نشده بودم. چشمانم را باز کردم، مانند کسی که برای اولین بار می‌بیند، و متوجه شدم که هنوز زنده‌ام!  

و آن موشک لعنتی به سمت من نیامده بود، بلکه به سمت دیگرانی رفته بود که قطعاً همان حس من را در لحظه سقوط تجربه کرده بودند.

اما تفاوت در این بود که من هنوز زنده‌ام، در حالی که آن‌ها تکه‌تکه شده و با عزت به شهادت رسیده‌اند.

با درد از خودم پرسیدم که چرا وقتی صدای هر موشک را می‌شنوم، ناخودآگاه انگشت شهادتم را بلند می‌کنم.  

آیا این حرکت نشان می‌دهد که من مرگ را پذیرفته‌ام؟  

یا این‌که کاملاً آگاه هستم که از ترس مرگ، آن‌هم به‌صورت تکه‌تکه، بیمار شده‌ام؟

آیا آن‌ها واقعاً توانسته‌اند حق ما برای زندگی را از ما بگیرند؟  

خدایا! این افکار دیوانه‌وار در ذهنم می‌چرخند.

چند سال دارم که چنین سؤالاتی را از خود می‌پرسم، در حالی که کسانی که هم‌سن من هستند، در دهه بیست زندگی‌شان، سؤالاتی درباره عشق، اشتیاق و زندگی دارند، چیزهایی که آن‌ها واقعاً ما را از آن محروم کرده‌اند.

من دیگر باور ندارم که تنها هدف‌شان تخریب خانه‌ها، شهر، خیابان‌ها و خاطرات ماست.

آن‌ها می‌خواهند ما را از درون نابود کنند و بیشتر از همه ما را از نظر روانی شکنجه دهند.

می‌خواهند ما را به موجوداتی درمانده، وحشت‌زده، خائف و پریشان تبدیل کنند که هرگز آرامش نیابند و معنای آسایش را ندانند.

می‌خواهند ما آرزوی مرگ کنیم و از این عذابی که شاید مرگ از آن آسان‌تر باشد، رهایی یابیم!

ای پست‌ترین، نجس‌ترین و ظالم‌ترین کسانی که دنیا به خود دیده است!  

خدا شما را از تمام چیزهایی که ما را از آن محروم کردید، محروم کند؛  

از امنیت، آرامش  

و عشق به زندگی!



حنين ماهر سالم

آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه

قصهٔ غزه

gazastory.com/author/73

ترجمه: علی مینای


برچسب ها :