پنجشنبه, 13 آذر,1404

تور روایت‌گری3

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 13 آذر,1404 نویسنده : طاهره نورمحمدی گرگان
تور روایت‌گری3

به در اصلی بیمارستان رسیدم. خودروی دو کابین پلیس با یک سرباز و یک سرگرد جلوی در ایستاده بود. پشت نرده‌های کرم‌رنگ، پرچم مخملی و سه رنگ ایران را افقی نصب کرده بودند. محل شهادت شهید نظام‌الدین نبوی هم یادمان شهدای ۵ آذر بود. همان شهید خوش قد و بالا و مو فرفری که برای مجروحان خون اهداء کرد و بیرون ساختمان کنار شمعدانی‌ها نشست تا نفسی تازه کند؛ اما مأمور قسی‌القلب شهربانی سرش را نشانه گرفت و برگ‌برگ شمعدانی‌ها و سطح موازییکی شد فرودگاه تکه‌های سفید از مغزش. دور یادمان، بوم‌هایی از تابلوی شهدا و شاخه‌های گل بود. خیلی شلوغ نبود. یعنی نگذاشتند شلوغ بشود. چون یک مرکز درمانی و دولتی امنیتش بایستی حفظ می‌شد. به راهم ادامه دادم. سمت بیرون یادمان، سقاخانه و موکب شهدای ۵ آذر بود. پرده نقال‌خوانی از واقعه پنجم آذر را بین دو چنار وصل کرده بودند. جمعیت کم‌کم اضافه می‌شد. دست‌به‌نقد بسم الله گفتم و از امتداد پیاده‌رو و پرده نقال‌خوانی عکس گرفتم. بعد، قدم‌هایم را تندوتندتر کردم. نرسیده به آذرِ چهارده، توجهم جلب شد سمت یک اتوبوس شهری. دیدم آقای کاظمی، مسئول دفتر رئیس، از توش صدام می‌زند. سوار شدم و بابت تأخیرم از همه معذرت‌خواهی کردم.

یادمان بیرونِ بیمارستان، کنار سقاخانه شهدای پنج آذر، حال و هوای دهه فجر داشت. ریسه‌های کاغذی از پرچم ایران، دود خوشبوی اسپند، شمع‌های وارمر روی میز، چفیه‌هایی که با تصویر چاپی شهدا و آیت الله خامنه‌ایی مزین شده بود و شاخه‌های گل مریمی که زیر عکس‌ شهدا روی دیوار محرابی‌طور سقاخانه بود، همه و همه فضای آنجا را خاص‌تر کرده بود. بازار عکس و مصاحبه و گزارش داغ بود و سوژه‌یابی خبرنگاران جوان هنوز داغ‌تر. صحبت‌ها و نگاه‌های آقای مشکور از روی پرده نقالی خوانی ما را برد به نوزده، بیست‌ سالگی‌اش. خاطره‌هایش شنیدنی بود. امیدوارم توی این سال‌ها به نگارش درآمده باشد؛ برای نسل‌های آینده! برای حافظه تاریخ و برای فرداهایی که به استواری و سربلندی گرگان شهادت دهد!

آقای مشکور از پسری می‌گفت که آن روز از روستا آمده بود راهپیمایی. «داشتم زنها و دخترها را توی امام‌زاده هدایت می‌کردم. پشت‌سرم بود. کلاه پشمی داشت. یکی از مأمورها او را شناخت. هم محلی‌ش بود. نهیب زد و گفت: «می‌دانی ما امروز حق تیر داریم؟! برگرد برو دنبال کارت؛ باز اتفاقی می‌افتد و پدر و مادرت یقه مرا می‌گیرند.» جوان روستایی گفت: «امکان ندارد! من امروز عقیده کردم به فرمان امام توی هفتم شهدای حرم و راهپیمایی حتماً باشم.»

نقل راوی رسید به لباس شخصی‌ها و ساواک. «آنها بیرونِ امامزاده، گوشه چهارراه‌ها، تیر برق‌ها و کیوسک تلفن ایستاده بودند. بی‌سیم‌شان را توی روزنامه کیهان پیچانده بودند. لبهٔ کلاهشان پایین بود. توی راهپیمایی دیدم که همین‌ها به مردم تیراندازی می‌کردند. دیدم که حجت عباسی کنار تاکسی‌اش! نزدیک کابینت‌سازی! دور میدان پهلوی، یعنی همین میدان شهدا! چطور نقش‌زمین شد؟! صدیقه پروانه توی حیاطش داشت رخت می‌شست. تیر از در چوبی رد شد و بهش برخورد.»

ادامه دارد...

طاهره نورمحمدی

دوشنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۴ | گلستان گرگان

راویار؛ نهضت روایت استان گلستان

برچسب ها :