
بههرحال، نُه و ده دقیقه از مصلی زدم بیرون. دم درِ مصلی تنها کسی که خلاف جهت جمعیت راه میرفت، من بودم. انتظامات، سمت حیاط نیمدایره زده بودند و بسیجیها دستهدسته بعد از بازرسی میآمدند توی محوطه. عذرخواهی کردم و به زحمت از کنارشان رد شدم. یکی از انتظامات «مونا» بود؛ فرمانده یکی از پایگاهها. مثل همیشه خوشرویی کرد و گفت: «خواهر! کجا؟! نیامده میروی؟!» گفتم: «آره! این سنگر را محکم نگهدار، من میروم یک سنگر دیگر!»
رسیدم سرِ کوچهٔ سبزهمشهد؛ لاله ۱۳. قبل از اینکه تاکسی بگیرم، نگاه انداختم توی کیف پولم. فقط دوتا صدهزارتومانی بود. نت هم نداشتم تا کرایه را کارتبهکارت کنم. رفتم توی کافه و کبابیِ پشتسرم. پسر جوان توی کافه، قهوهساز را دستمال میکشید و خانم میانسال بیرونِ کبابی، با ماشه، زغال توی منقل میریخت. «آقا!خانم! سلام. دو تا پنجاه تومانی دارید؟» هردو محترمانه عذرخواهی کردند و گفتند: «شرمنده! هنوز چیزی دست نکردهایم.» بوی گرم نان و شیرینیهای تازه از فر درآمده، مرا کشاند به کارگاه پشت کافه. سئوالم را تکرار کردم. آقا به همکار خانمش گفت: «فکر کنم توی دخل باشه؛ نگاه بنداز.»
خوشبختانه بود. دوباره چند قدم آمدم جلوتر. تاکسی گرفتم و رفتم تا میدان کاخ. نگاهی به ساعت گوشی انداختم. شانزده دقیقه از نه گذشته بود. دور میدان پیاده شدم. تندوتند از جلوی برج سرمایه رفتم بلوار ۵ آذر. حوزه هنری توی آذر هیجده ممیزِ یک بود. گوشیم را توی کیف نگذاشتم. «شاید زهرا زنگ بزند.» زهرا هماهنگکننده تور روایتگری است و یک روایتنویس دهه هشتادی. حلالزاده زنگ زد.جواب دادم: «از فرمانداری رد شدم زهرا! دو دقیقه دیگر میرسم.» سریع قطع کردم و گوشی را گذاشتم توی کیف. حواسم نبود که زهرا میخواست بگوید: «جلوی کوچه سوار واحد بشوید. اول میرویم دنبال بچههای دبیرستان حضرت معصومه توی بلوار دکتر حسام. بعد، یادمان شهدای ۵ آذر جلوی بیمارستان ۵ آذر و روایتگری آقای مشکور، از شاهدان عینی واقعه؛ و بعد امامزاده عبدالله و ادامه روایتگری آقای مشکور.» بعداً، توی واحد، پیامکش را متوجه شده بودم.
از موازات بلوار تا بیمارستان، راه میرفتم. گاهی عکس شهدا و گاهی اسم و فامیلی آنها خیلی به چشمم میآمد. عکس شهدا به فاصلهٔ پنج، شش متر توی بلوار نصب شده بود. این شهدا مقامشان خیلی بالا است. بالاتر از آنچه که فکرش را بکنیم. آنها پنجم آذرِ پنجاه و هفت میتوانستند کنار خانوادهشان باشند؛ میتوانستند به کار و زندگیشان بپردازند؛ اما فرمان آیت الله خمینی برایشان مهمتر از هر چیز دیگری بود. آنها گرگان و ایران را خانه و خانواده بزرگتر خود میدانستند.
با خودم میگفتم: «چقدر حیف! زوایای مختلف این رویداد، برای منِ دهه پنجاهی تازه محسوس شده است! از من چه کاری ساخته است تا جوان امروزی مثل من، دیر به آگاهی نرسد؛ در حالیکه همه ما خوب میدانیم آنها در عین «ضد» بودن چقدر تشنه دانستن هستند.»
در ادامه راه، چنارهای دو طرف خیابان را میدیدم که هرچند زرد و قهوهایی بودند و تاب ماندن روی شاخهها را نداشتند اما رنگوبوی سرزندگی داشتند. پائیزانهٔ برگهای چنار، عابران و ماشینهای پشت چراغ قرمز را به بازخوانی خاطرات خونین این خیابان فرا میخواندند؛ آنها با روزنههاشان از «بودن» میگفتند و به «شدن» ایمان داشتند.
به نظرم خیابان آذر، نه فقط امروز! تمام روزهای سال! یک سر و گردن از دیگر خیابانهای گرگان و استان بلندتر بوده و است. ما تا چند سال پیش، به معمولی بودن این رویداد عادت کرده بودیم اما به همت قلم و روایت استاد غلامرضا خارکوهی (تاریخنگار استان) و آثار روشنگرانهٔ حوزه هنری، روزهای بعدمان پربارتر و ریشهدارتر شد و صدای حقطلبی زنان و مردان و جوانان انقلابی در باریکههای شهرها و رشتههای افکارمان زندهتر شد.
ادامه دارد...
طاهره نورمحمدی
دوشنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۴ | گلستان گرگان
راویار؛ نهضت روایت استان گلستان