پنجشنبه, 13 آذر,1404

تور روایت‌گری4

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 13 آذر,1404 نویسنده : طاهره نورمحمدی گرگان
تور روایت‌گری4

آقای مشکور از هر شهید آن روز، خاطره گفت. بیشتر شهدای آن روز از انقلابی‌ها بودند و ساواک آمارشان را داشت. از نقش رهبرگونه آیت الله طاهری و میربهبهانی و نورمفیدی و دکتر ناطقی رئیس بیمارستان و دکتر موحدی و قندهاری و بقیه شخصیت‌ها می‌گفت که چطور پای کار بودند و طرف مردم.

راوی طوری حرف می‌زد که حصار زمان را شکسته بود و با شور بیست‌سالگی‌اش به ماشین آتش‌نشانی و کامیون شهربانی روی پرده اشاره کرد و گفت: «جوانی به اسم مهری ماشین آتش‌نشانی را برداشت و توی کوچه‌ها با بلندگو فریاد می‌زد: «مجروح‌ها خون می‌خواهند! مجروح‌ها خون می‌خواهند.» این کامیون آبی که می‌بیند پر از مهمات و گاز اشک‌آور بود برای مردم بی‌سلاح. حالا ببینید عمق ماجرا را! مأمورانی که در مقابل مردم بی‌دفاع حق تیر داشتند و فرمانده عملیات بسیار جلاد و فحاشی که آنروز افتاده بودند به جان تظاهرکنندگان.»

روایتگری آقای مشکور در این‌جا تمام شد. سرم را برگرداندم. بچه‌ها دور یک خانم چادری را گرفته بودند. مژگان با ریحانه پنج ساله‌اش هم آن‌جا بود. دختر روسری آبی با سوئیشرت صورتی! خوش‌به‌حالش! تا چند سال دیگر عکس‌های امروزش خیلی به‌یادماندنی خواهد بود! یواش پرسیدم:«چه خبر است؟!» مژگان داشت ویس می‌گرفت. یواش جواب داد: «خواهر شهید هست؛ شهید مقصودلو. اگر سؤالی داری ازش بپرس.»

ضبط گوشیم را پلی کردم. توی دلم بهش احسنت گفتم. آخر، کارش زینب‌گونه بود. توی صورت گندم‌گونش، عشق خواهر و برادری موج می‌زد. قاب عکس برادر با یک شاخه گل مریم را توی آغوشش گرفته بود. از لحظه‌های آخر عمر شهید می‌گفت: «داداشم دانشجوی معلم بود، سپاه دانش بود. مبارز بود. قبل از پنجم آذر هم فعالیت‌های انقلابی داشت. آن روز توی درگیری‌ها یک آجر برداشت و کوبید زمین. آجرها تکه‌تکه شد. وقتی دید مأمورها به مردم بی‌سلاح حمله می‌کنند با این تکه آجرها از مردم دفاع می‌کرد. تا اینکه یکی سمتش تیراندازی کرد. تیر از فک و پشت‌سرش زد بیرون. درجا به زمین افتاد. توی اون هول‌هوله نه آمبولانس! نه کسی! به دادش نرسیده بود. با همان حال نیمه‌جان، خودش را رو به قبله کشاند و اشهد گفت.» پرسیدم: «شما مگر بودید آنجا؟!» جواب داد: «نه! من نبودم. یک پیرزن بیرونِ امام‌زاده بود. نان دستفروشی می‌کرد. این‌ها را از او شنیده بودم.»

همان موقع، آقایی آمد دنبال خانم مقصودلو. احتمالا همسر یا برادرش بود. حرف‌های خواهر شهید نیمه‌تمام ماند. جای دیگری دعوت بود. بایستی به آنجا هم می‌رسید. خوشحال بودم که دیدار با خانواده گرانقدر یکی از شهدای پنجم آذر، روزی‌ام شده بود.

ادامه دارد...

طاهره نورمحمدی

دوشنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۴ | گلستان گرگان

راویار؛ نهضت روایت استان گلستان

 

برچسب ها :