ناهار مهمان مادرم بودیم و من با خیال آسوده در فضای مجازی گشت میزدم. خواهرم یک کلیپ با مضمون تولد حضرت آقا فرستاده بود. تازه حواسم به بالای صفحهٔ گوشی جلب شد؛ تاریخ ۲۹ فروردین را نشان میداد. امروز تولد حضرت ماه است؛ البته نه شناسنامهای، بلکه تاریخ شفاهی!
آن موقعها، زمان آریامهر، اینطور نبود که مملکت آنقدر سختگیر باشد و ساعت دقیق تولد را هم ثبت کنند. هر کی برای خودش، هر تاریخی دلش میخواست، میگذاشت! آزادی در حد اعلا!
شهر هرت هم به این هپروتی نبود.
باید جریان شناسنامهٔ پدرِ همسرم را برایتان تعریف کنم تا به عمق ماجرا پی ببرید: هفت سال اول عمرش را با شناسنامهٔ دختر سپری کرده است!
بعد از گذاشتن آن کلیپ در چند صفحهٔ مجازی، متنی که با محمدعلی تمرین کرده بودم و عکس حضرت آقا، راهی خانهٔ مادرم شدیم. بعد از ظهر، به بهانهٔ کار، بچهها را گذاشتیم پیش مادرم و با مهدی رفتیم برای تولد آقا کیک گرفتیم.
وقتی با جعبهٔ کیک وارد خانه شدم، مادرم خوشحال جلو آمد و گفت: «دستت درد نکنه، برا مسعود گرفتی؟»
تازه یادم افتاد فردا تولد برادرم هم هست!
آنقدر مادرم از این موضوع خوشحال شد و برق شادی در چشمانش هیودا، که دیگر مجالی برای بیان حقیقت نماند.
من هم دیگر دلم نیامد این ذوق مادرانه را کور کنم و چیزی بگویم. با یک لبخند ژکوند و گفتن «مبارکش باشه» در افق محو شدم؛ طوری که خود افق هم من را ندید!
تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که سریع کیک را بردم داخل اتاق تا محمدعلی متنی را که برای حضرت آقا نوشتهام را برای مدرسهاش بخواند.
و شب جشنی برای تولد برادرم گرفتیم.
صدیقه خادمی
یکشنبه | ۳۱ فروردین ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک