
امروز قرار بود خانم مقدم، مربی پیشدبستانیِ سیدمحمد، در کلاس برای بچهها جشن بگیرد تا آنها هم مثل بقیهی دانشآموزان، روز شاد و قشنگی داشته باشند.
وقتی سیدمحمد به خانه آمد پرسیدم: «مامانجان، امروز چه حسی داشتی؟»
با خوشحالی و صدای بلند گفت: «مرگ بر آمریکا... مرگ بر اسرائیل!»
برادرهایش زدند زیر خنده و گفتند: «ای کاش امروز میکروفن بهت میدادن. ماشاالله صدات خیلی خوبه داداش». من و پدرش هم خندیدیم.
سیدمحمد ادامه داد: «مامان خیلی خوش گذشت. کلی با بچههای کلاس "مرگ بر آمریکا" و "مرگ بر اسرائیل" گفتیم. جات خیلی خالی بود!»
از شنیدن حرفهایش، دلم پر از شادی شد.
بوسیدمش و گفتم: «مامانجان، ما هم راهپیمایی رفتیم!»
یاد سالهای قبل افتادم. هر سال سیدمحمد با پرچم کوچولویش، جلوتر از ما میان جمعیت میدوید. چند تا از بچههایی که دوربین داشتند همیشه میگفتند: «باید ازش عکس بگیریم، یه قاب یادگاری داشته باشیم!»
اما سیدمحمد از همهی دوربینها فراری بود...
امروز اما، دستم در دست او نبود. و همین، روز را برایم طولانی کرد.
سیدمریم موسوی
سهشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۴ | گلستان کلاله