منتظر فاطمه بودم. داشت جورابهایش را میپوشید. باید میرساندمش مدرسه. از بین تمام بچهها فقط فاطمه مدرسه میرفت. از وقتی به جبیل آمده بودیم بچهها مدرسه نرفته بودند. فاطمه شرایطش فرق میکرد. فاطمه مدرسه استثنایی میرفت و مدرسه استثنایی وابسته به "علامه محمدحسین فضلالله" در منطقه "المعیصره" هنوز باز بود. فاطمه آماده نشده بود و دور خودش میگشت. باید کارهای شخصیاش را خودش میکرد. کمکش نمیکردم. مادرم در خلوت نشسته بود و قهوه میخورد. باز پای تلویزیون کهنه بود. این بار خبرنگار موطلایی الجزیره با آبوتاب از شدت درگیریها میگفت. لبخند تلخی زدم. "الجزیره". برای مادرم فرقی نمیکرد کدام شبکه باشد. فقط اخبار جنگ را دنبال میکرد. بهخاطر برادر کوچکم که تمام داروندار مادرم بود و حالا تمام داروندار مادرم در جبهه بود.
گفتم: ول کن الجزیره رو
گفت: المیادین اخبارش تموم شده
برق که میآمد مادرم تمام خبرها را دنبال میکرد و حالا نوبت الجزیره بود. "الجزیره". این را زیر لب گفتم. نگاهی به حیاط خانه انداختم. خواهرها و بچههایشان افتاده بودند به جان درختهای زیتون. یاد درختهای زیتون جنوب افتادم. حالا وقت چیدن زیتون بود. زیتون. نماد صلحی که در وسط جنگ جامانده بود و انگار به پوچی تمام این نمادها میخندید. فاطمه هنوز آماده نبود. نگاه خبرنگار الجزیره کردم. از آغاز جنگ برای الجزیره شهدای فلسطین "شهید" بودند و شهدای لبنان "کشته"! باز جای شکرش باقی بود الجزیره در کنار غزه و فلسطین بود. مثل mtv و العربیة نبود. هر چند من هنوز نمیفهمیدم چطور میشود در کنار فلسطین بود و در کنار مقاومت لبنان نه! برای ما شهید فلسطینی همان قدر شهید بود که شهید لبنانی. از ابتدای جنگ بعضی از رسانهها از تمام عملیات های مقاومت فقط زدن دکلهای جاسوسی را نشان میدادند. نه بیشتر. اینقدر عامدانه این صحنهها را منتشر میکردند که بعضی میخندیدند و میگفتند "حرب الاعمده". یعنی جنگ ستونها. این جنگ برای ما جنگ ستونها نبود. ما میجنگیدیم. ما هر روز شهید میدادیم. اما این رسانهها فقط چیزی را که میخواستند نشان میدادند. قسمتی کوچک از حقیقت!
صدای اخبار اذیتم میکرد. مادرم عصبانی میشد و الا حتماً میرفتم سراغ تلویزیون و مجری مو بلندش که مجدداً به شهدای ما کشته و زخمی میگفت را ساکت میکردم. دوباره فاطمه را صدا زدم
- زود باش تا خواهرت بیدار نشده
ریحانه اگر بیدار میشد دوباره قیامت بود. اینکه من هم باید بروم مدرسه. ریحانه سال سوم کودکستان بود و سال دیگر ۶ساله میشد و باید به کلاس اول میرفت. حالا مدرسهها تعطیل بود. یعنی نه همه مدرسهها. سال تحصیلی به روال همیشه شروع شده بود. بیخیال جنگ. بیخیال آوارهها. بدون هیچ برنامهای برای آوارههایی که بچههایشان مدرسه نمیرفتند دیگر. حتی بعضی از مدارسی که آوارهها در آن ساکن شده بودند را هم باز کردند. آوارهها دوباره آواره شدند. دلم برای بچههایمان میسوزد. بچههایی که حتی مدرسه نمیتوانند بروند. هر چندپسربچهها عین خیالشان هم نمیآید. حتی مدرسه شیعیان منطقه المعیصره هم تعطیل بود. تمام مدارس "مهدی" که وابسته به مقاومت بودند. ممکن بود اسرائیل مدرسه را بزند. یکبار وقتی ریحانه بچههای مسیحی را دید که کولهپشتی به پشت به مدرسه میروند تا خانه گریه میکرد. میخواست برود مدرسه و من چطور میتوانستم برایدختربچهای ۵ساله توضیح بدهم که ما در جنگیم. آواره شدهایم. شاید بهزودی فکری برای کلاسهای مجازی بکنند. شاید هم نه. نمیدانم.
مادرم داد زد سر فاطمه
- بجنب دختر مادرت سرپاست .
دوباره از پنجره اتاق نگاه باغچه بزرگ حیاط کردم. لابهلای درختها پر بود از بچههایی که زیتون میچیدند. یاد مادرم افتادم. وقتی بعد از پدرم روی زمینهای مردم کار میکرد. زیتون میچید. کارگری میکرد. مناقیش میپخت. عطر مناقیشش هنوز در خاطرم مانده. من بیحوصلگی مادرم را میفهمیدم. مادرم ما را به دندان کشیده بود و بزرگ کرده بود و حالا خسته بود دیگر. خسته از دنیا. خسته از جنگ. خسته از انتظار عزیزانش. مخصوصاً علی. بچه آخرش. میترسم. میترسم که خدا در این جنگ مادرم را با تنها پسرش امتحان کند. با علی.
فاطمه عینک صورتیاش را زد و از خانه آرام بیرون رفتیم. خبرنگار الجزیره تعداد کشتههای حمله به بعلبک را میشمرد. "کشتهها"! خوشحال بودم که خانه ساکت بود و ریحانه بیدار نشده. این یک ماهی که گذشت بچههای ما بدون درس و مدرسه بهاندازه هزاران سال درس گرفته بودند. درس فلسفه مقاومت.
از لای درختهای زیتون گذشتیم و به دروازه قدیمی آهنی رسیدیم. ریحانه خانم قبل از ما شالوکلاه کرده بود و منتظر بود. میخواست دوباره به کودکستان برود.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان