شنبه, 20 اردیبهشت,1404

جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۴

تاریخ ارسال : جمعه, 16 آذر,1403 نویسنده : رقیه کریمی همدان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۴

چادر و تمام لباس‌هایم خیس آب شده بود. لرز گرفته بودم. آب سرد چشمه تا ساق پاهایم می‌رسید. چشمه. از بچگی عاشق این چشمه بودم. چشمه‌ای که مسیرش را کانال‌کشی کرده بودند و هر خانه یک پمپ آب داخل کانال گذاشته بود. چشمه‌ای که همیشه پر آب بود و مخازن آب روستا را پر می‌کرد. حالا پمپ خانه مادرم خراب شده بود. دقیقاً نمی‌دانم کدام‌یک از بچه‌ها چه غلطی کرده بود که انگار پمپ آب سوخته بود. مادرم طوفان به راه انداخت. حق داشت. حالا بدون پمپ آب باید با سطل از چشمه آب می‌آوردیم و مگر سطل آب کفاف ارتش غیرمسلحی که در خانه مادرم جا خوش کرده بود را می‌داد؟ درست نشد. از سرما می‌لرزیدم و مثل مهندس‌ها به جان پمپ افتاده بودم. این وقت‌هاست که دقیقاً می‌فهمی که تنهایی نمی‌توانی. چقدر به مردهایمان احتیاج داشتیم. به شوهرم. به برادرم. به هر کسی که سر از کار این پمپ لعنتی در بیاورد یا اینکه لااقل پمپ آب را ببرد بیروت. چه می‌دانم. فکری بکند. حالا تمام مردهای ما در جنگ بودند. درست نشد. آب مخازن پشت‌بام و پشت خانه تمام شده بود. دقیقاً مثل اشتراک برق. حالا اگر پمپ آب هم درست می‌شد برق نداشتیم که پمپ را راه بیندازیم. برادرم علی هم نبود. یعنی هیچ مردی نبود. برگشته بودیم به دوران قدیم. با غروب، خانه تاریک می‌شد و باید با شمع خانه را روشن می‌کردی و تازه اول بازی بچه‌ها بود که با نور شمع روی دیوار سایه بازی می‌کردند. می‌خندیدند. بی‌خیال جنگ. نمی‌دانستند که در دل ما چه آشوبی است. انتظار. انتظار خبر شهادت. آشپزی با شمع. بعد هم ما بودیم و شب‌هایی که تمام نمی‌شد دیگر. شب‌هایی بیدارماندن تا صبح. شب‌هایی که فقط به یاد جنوب می‌گذشت. به یاد شب‌نشینی تا دیروقت. به یاد خنده‌ها. بساط قهوه زن‌ها. صدای قل‌قل قلیان مردها که مثل کارشناس‌های کارکشته مسائل سیاسی منطقه بودند. باورم نمی‌شد روزی ساعت ۹ شب بخوابیم. سرمای خانه کمتر شده بود. پنجره‌های شکسته را با پلاستیک ضخیم پوشانده بودم. یک بخاری کوچک هم برایمان آورده بودند. حس خوبی بود اینکه حتی در وسط این جنگ لعنتی، مقاومت این‌قدر به فکر آواره‌ها بود. هنوز وقتی به یاد آن روز دوشنبه می‌افتم دلم به درد می‌آید. فقط ظرف یک روز همه از جنوب بیرون رفتند. جنگ ۳۳ روزه این‌طور نبود. شمال رودخانه لیطانی مردم هنوز در خانه‌هایشان بودند. فقط جنوب رودخانه رفته بودند. ضاحیه هم خالی نشده بود. بعلبک که کاملاً امن بود و اصلاً بیشتر آواره‌ها آنجا بودند. حالا بعلبک هر روز زیر آتش است. یعنی رسیدگی به آواره‌ها حتماً سخت‌تر بود. بااین‌حال امروز صبح ۵۰ کیلو آرد برای ما آوردند. برق که نداشتیم. سوخت هم که نبود. مثل زمان مادربزرگم با هیزم لای درخت‌ها آتش درست کردیم و روی ساج قدیمی مادرم بساط مناقیش به راه انداختیم. از چشمه که به خانه برگشتم به‌شدت می‌لرزیدم. پمپ آب درست نشده بود و من نمی‌دانستم باید چه‌کار کنیم. گاهی فکر می‌کردم اگر جای مادرم بودم تمام این جماعت را تحویل دشمن می‌دادم و خلاص. از تصور این کار خنده‌ام می‌گیرد. مادرم هنوز عصبانی بود و بد و بی‌راه می‌گفت به کسی که پمپ را سوزانده و با پتو دور من را می‌پیچید. گرمم نمی‌شد. می‌لرزیدم. از حیاط صدای جیغ دخترها بلند شد 

- بابا... بابا اومد...

لیوان چای داغ را محکم لای انگشتانم فشار دادم. دهانم از داغی چای سوخت و به سرفه افتادم. شوهرم برگشته بود؟ پس چرا من خوشحال نبودم؟ مگر نه اینکه می‌توانست پمپ آب را درست کند، اشتراک برق را به راه بیندازد؟ مگر نمی‌توانست شیشه‌های اتاق را عوض کند؟ مگر نه اینکه حالا لازم نبود نگرانش باشم. پس چرا من از آمدنش خوشحال نبودم؟ یاد مادری افتادم که بعد از شهادت سید سر پسرش که بعد از چهار ماه به خانه برگشته بود داد زده بود که سید شهید شده اون‌وقت تو برگشتی خونه؟ 

دقیقاً آن لحظه، یاد آن پیرزن افتادم. دقیقاً همان احساس را داشتم. من خجالت می‌کشیدم. خجالت می‌کشیدم که همه مردها در جبهه باشند و شوهرم برگشته باشد. خجالت می‌کشیدم از اینکه همسر دوست نزدیکم شهید شده بود، برادر هم‌کلاسی‌ام، پدرش... 

من خجالت می‌کشیدم از اینکه عزیزانم در کنارم باشند و آنها در میدان. ترجیح می‌دادم که نگرانش باشم. بترسم. برایش دعا کنم. هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشم اما برنگردد. می‌دانستم قرار نیست بماند. دوباره می‌رود. می‌دانستم که شاید این سفر هم قسمتی از کارش باشد. از پنجره نگاه کردم. لای درختان پر بار زیتون ایستاده بود. دختر کوچکم را بغل کرده بود. ریحانه محکم پای راستش را بغل کرده بود و زینب پای چپش را. شوهرم دست می‌کشید روی سر فاطمه تا او هم احساس یتیمی نکند. یاد بچه‌های شهدا افتادم. یاد بچه‌هایی که بعد از شهادت پدرهایشان به دنیا می‌آمدند. بغضم شکست. من از برگشت کوتاه شوهرم از میدان خجالت می‌کشیدم.


ادامه دارد...


روایت زنی از جنوب #لبنان

به قلم رقیه کریمی

eitaa.com/revayatelobnan1403

دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان


برچسب ها :