سر صبح بود كه دوباره به سمت صيدا حركت كردیم. اينبار خواهرم همراه ما آمد گفت میترسم دوباره اشتباهی به الاشرفیه بروی. خندیدم و چیزی نگفتم میدانستم به خاطر من نیست. دلش برای جنوب پر میکشید و من بهانهاش بودم. صیدا. شهری ساحلی و سنینشین. به نزدیک صیدا که رسیدیم دیوار صوتی شكست. لبخند تلخی زدم. چشم انداختم به بچهها. نترسیده بودند. یعنی اصلا متوجه شکسته شدن دیوار صوتی نشده بودند. ریحانه و زینب صورتهایشان را چسبانده بودند به شیشه ماشین و کورنیش ساحلی صیدا را نگاه میکردند. از وقتی به جبیل رفته بودیم فقط یکبار صدای شکسته شدن دیوار صوتی را شنیده بوديم. همان روزی که آن خانه را زدند. باز صدای خندههای دختری که بلوز یاسی تنش بود به گوشم میرسید. یاد اولین باری افتادم که دیوار صوتی را شکستند. آرایشگاه بودم. آرایشگر با رنگ مو به جان موهایم افتاده بود و مدام از کار خودش تعریف میکرد. صدای دیوار صوتی که بلند شد همه جیغ زدند و از آرایشگاه بیرون زدند. من مانده بودم و رنگ موی نیمه کاره. من مانده بودم و سالنی که خالی بود و حالا دنبال حجابم میگشتم. دنبال روسریام. دنبال چادرم. هول کرده بودم و چادرم را پیدا نمیکردم. میدانستم اگر آنجا را هم بزنند بدون حجاب بیرون نمیروم. هنوز نمیدانستم آن بيرون چه اتفاقی افتاده. فقط دیدم که تمام شیشهها شکست و ریخت کف سالن. یک تکه شیشه هم دستم را خراش داده بود. فقط دیوار صوتی بود. این را آرایشگری گفت که دوباره با ترس به سالن برگشت و هنوز تمام هیکلش میلرزید و من خرده شیشهها را از روی لباسهایم جمع میکردم و خدا را شکر میکردم که صورتم را زخمی نکرده بود و به چشمهایم نرفته بود. عادت کردیم به دیوار صوتی. خیلی زود به بودنش عادت کردیم. اینقدر که گاهی با بیخیالی میگفتیم
- چیزی نیست. دیوار صوتی بود.
انگار نه انگار. تازه فهمیدهام که آدمها خیلی انعطافپذیرند. گاهی چیزهایی را تحمل میکنند که روزی باورش را هم نمیکردند. دقیقا همانقدر که فهمیدهام غمهای قبل از جنگ ما چقدر کوچک و بیاهمیت بوده است. خیلی زود به بودنش عادت کردیم. مدام دیوار صوتی. ناخودآگاه خودم را جمع میکردم. تمام عضلاتم منقبض میشد. چشمهایم را میبستم و دو ثانیه بعد دوباره تمام عضلاتم شل میشد. یک بار سطل ماست از دستم افتاد و پخش شد توی مغازه. یک بار شیشهها شکست. یکبار جیغ زدم. چندبار از خواب پریدم. کمکم عادت کردیم.
دیوار صوتی که شکسته میشد. بعضی میخندیدند و دیوار صوتی را هم به باد تمسخر گرفته بودند. شبها معرکهای بود. یکی میخندید. یکی سوت میزد. یکی اسرائیل را به باد فحش میگرفت. دزدگیر ماشینها همه با هم به کار میافتاد و مخلوطی بود از خنده و ترس و ناراحتی و شوخی. این وسط گاهی منور هم میزدند و نمایش کامل میشد دیگر. حالا فرق بمباران و دیوار صوتی را هم خوب یاد گرفته بودیم. دیوار صوتی معمولا دو مرحلهای بود. چند ثانیه سکوت و دوباره از اول تکرار میشد. اما بمباران فقط یکبار بود. آنروزها فقط دیوار صوتی بود و حالا هم بمباران و هم دیوار صوتی. عادت کرده بودیم. مثل صدای صاعقهای ناگهانی. ما عادت کردیم اما برای بچهها هیچوقت عادی نشد. بچهها دردناکترین قسمت هر جنگاند. بچهها نمیدانند جنگ یعنی چه نمیدانند دیوار صوتی چیست. چرا باید نصف شب از خواب بپرند. بچهها همیشه میترسیدند. جیغ میزدند. قلبشان مثل قلب گنجشک میکوبید و گریه میکردند. از خواب میپریدند.
حالا دوباره به جنوب نزدیک میشدیم. صیدا. صیدا شهری سنینشین بود و آوارههای زیادی به آنجا آمده بودند.
تا شب خانه جدیدمان را مرتب کردم. یاد اولین باری افتادم که خانه خودم در ضاحیه را میچیدم یا خانهام در جنوب. همه چیز باید مرتب بود. اینقدر خانه را تمیز میکردم که برق میافتاد. حالا این خانه کثیف بود. حالم از در و دیوار خانه هم به هم میخورد. اما دل و دماغ تمیز کردنش را نداشتم. خودم را دلداری میدادم که اینجا خانه من نیست. به زودی جنگ تمام می شود. از اینجا می رویم به زودی به خانه خودمان برمیگردیم پس دلیلی ندارد این خانه اجارهای برق بیفتد. با این حال چشم که باز کردم شب شده بود و من هنوز مشغول نظافت. وسیله چندانی نداشتیم. چند پتو و چند بالش و چند ظرف غذا. تاره در جنگ حساب دستت میآید که گاهی با حداقل امکانات هم میشود زندگی کرد. خیلی مهم نیست که قابلمهات کدام مارک باشد همین که غذایی برای خوردن داشته باشی کافی است. مهم نیست پتویت چه رنگی باشد همین که از سرما نلرزی کافیست. از شدت خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. بچهها هر کدامشان یک طرف افتادند و خوابیدند. هنوز چشمهایم گرم نشده بود که صدای دیوار صوتی بلند شد. بچهها وحشتزده از خواب پریدند کف اتاق پر شده بود از شیشههای شکسته...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان