شنبه, 20 اردیبهشت,1404

جنگ به روستای ما آمد - ۲۳

تاریخ ارسال : یکشنبه, 25 آذر,1403 نویسنده : رقیه کریمی همدان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۳

تا ساعت چهار صبح چندین‌بار از خواب پریدم. منتظر خبر آتش‌بس بودیم و هنوز خبری نبود. شب قبل از آتش‌بس در بيروت شب سختی بود جنگنده‌ها تا صبح ضاحیه و بیروت را زیر آتش گرفته بودند. مثل دیوانه‌ای که با ساتور تیز در بازاری شلوغ افتاده باشد. مثل سگ هاری که قلاده پاره کرده باشد. من فهمیدم که آتش‌بس نزدیک است. وقتی مادرشوهرم تماس گرفت و گفت از بیروت به صیدا می‌آید. پیش ما. شاید این اولین آوارگی جدی مردم بیروت بود. ضاحیه را نمی‌گویم؛ ضاحیه که دیگر خالی شده بود. بیروت برای اولین‌بار زیر آتش سنگین بود و برای اولین‌بار آوارگی به سراغ آن‌ها هم رفت. هر چند می‌دانستیم که خیلی دوامی ندارد این خانه به‌دوشی. آخرین روز جنگ بود و مثل جنگ ۳۳ روزه اسرائیل می‌خواست از مقاومت و صبر مردم انتقام بگیرد. مادرشوهرم که رسید حالش بد بود. مدام بالا می‌آورد. پیرزنی در آن سن و سال. مادر شهید. مادربزرگ ۴ شهید. مادر چند رزمنده‌ای که خبری از آن‌ها نداشت حتی. سخت بود این همه خانه به‌دوشی برایش. یک‌بار از جنوب به بیروت و حالا از بیروت به صیدا. اما اعتراضی نمی‌کرد. می‌دانستم که آتش‌بس نزدیک است. لحظه‌ای که آتش‌بس اعلام شد دستم را روی صورتم گذاشتم و تمام این روزها را دوباره مرور کردم. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. دقیقاً از همان لحظه عزای سید شروع شده بود برای من. چقدر احتیاج به صدایش داشتم به اینکه بیاید و خبر پیروزی را بگوید "یا اشرف الناس و یا اکرم الناس" انگار تمام گریه‌های سرکوب شده این روزهای سخت یکباره در من شکسته بود. با گریه سراغ ساک کوچکم رفتم. باید بر می‌گشتیم. قبل از اینکه جاده شلوغ بشود. می‌دانستم از همان لحظه مردم خودشان را به جاده می‌زنند. برمی‌گردند. ما برای ماندن نرفته بودیم. می‌دانستیم که برمی‌گردیم. با گریه لباس‌های بچه‌ها را جمع می‌کردم. هنوز خبری از شوهرم نداشتم. یعنی زنده است؟ یعنی شهید شده؟ نمی‌دانستم. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که بچه‌ها را با چشم خواب‌آلود سوار ماشین کردم. آخرین لحظه‌ای که می‌خواستم در آن خانه قدیمی طبقه هفتم را ببیندم دلم برای خودم سوخت. چقدر برای نظافت این خانه زحمت کشیده بودم. اما این‌ها مهم نبود. مهم این بود که برمی‌گشتیم. 

خانه صیدا منطقه‌ای فلسطینی‌نشین بود و کل خیابان پر بود از عکس "سنوار" و "هنیه" عکس یاسر عرفات هم بود. جاده شلوغ بود. همه برمی‌گشتند جنوب. البته نه به شلوغی رفتن. بعضی از خانه‌ها ویران شده بود و باید تدریجی برمی‌گشتند. بين راه جوانی از جریان المستقبل را دیدم. شیرینی پخش می‌کرد. لبخند عمیقی زدم. درست است که شاید ما با المستقبل اختلاف نظر داشته باشیم اما حالا قصه قصه لبنان بود. قصه قصه غزه بود و دشمن ما دشمن مشترک. به خانه برمی‌گشتیم. بچه‌ها خواب بودند و من اشک‌هایم بند نمی‌آمد. هنوز هم باورم نمی‌شد. بعد از سید، بعد از فرمانده‌ها. بعد از جنایت پیجرها. ما چطور هنوز در میدان مانده بودیم؟ چطور پیروز شدیم؟ چطور نگذاشتیم اسرائیل شرطی را بر ما تحمیل کنند؟ وقتی از اين طرف و آن طرف رود لیتانی می‌گویند خنده‌ام می‌گیرد. کل جنوب یعنی مقاومت. مقاومت یعنی ابو علی. یعنی ام حسن. یعنی جواد پسر همسایه که در کوچه بازی می‌کند. مقاومت یعنی نانوای روستا. یعنی کشاورزی که مزرعه‌اش این طرف سیم خاردار است. مقاومت یعنی تمام این مردم. مگر می‌شود خانه زندگی این مردم را این طرف یا آن طرف رود لیتانی برد؟ جاده شلوغ بود یاد روزی افتادم که همین جاده را به سمت جبیل می‌رفتیم. آب نداشتیم حتی. گریه امانم نمی‌دهد. دشمنان ما جشن گرفته بودند از تشنگی بچه‌های ما. می‌دانستم حالا بعد از پیروزی ما دهانشان را بسته بودند. ما می‌دانستیم که برمی‌گردیم. مادرشوهرم گفت: اول برویم زیارت شهداء.

بیشتر مردم اول به مزار شهدا رفته بودند. به دیدن عزیزانی که حتی با آنها خداحافظی نکرده بودند. تشییعشان نکرده بودند. تنها و غریبانه رفته بودند. اینجا بعضی از مادرها چهار شهید داده‌اند و من خجالت می‌کشم. خانواده من هنوز شهید نداده است. بعضی از خانه‌های روستا ویران شده بود و صاحب خانه روی ویرانه‌هایش پرچم مقاومت را زده بود. دوباره پشت در خانه‌ام ایستاده بودم و کلید در را محکم بین دست‌هایم می‌فشردم. برای این لحظه یعنی چند شهید به خاک افتاده بود؟ دیگر خبری از جنگنده‌ها نبود. خبری از دیوار صوتی هم نبود. تازه در را باز کرده بودم که موبایلم زنگ خورد. شوهرم بود و اين يعنی شهيد نشده بود. بی‌اراده لبخند زدم. حالا جنگ ديگر از روستای ما رفته بود. جنگ به آخر رسیده بود و من می‌دانستم... مقاومت هرگز به پایان نخواهد رسید.


پایان.


روایت زنی از جنوب #لبنان

به قلم رقیه کریمی

eitaa.com/revayatelobnan1403

چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | #همدان


برچسب ها :