شنبه, 20 اردیبهشت,1404

حال من خوب است اما...

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 12 دی,1403 نویسنده : طیبه روستا حاج قاسم
حال من خوب است اما...

می‌گویم تشنه‌ام و عطش بیشتر می‌نشیند روی زبانم.

تشنه بودم، از صبح، از شب قبلش توی اتوبوس شیراز کرمان، از همان وقتی که برنامه آمدنم جور نمی‌شد. نه! گمانم از قبل‌ترش، از همان روزی که خاکم گِل شد و در روند انسان‌شدن، آمدم این دنیا. 

دوستم اشاره می‌زند که: "از سقا‌خونه آب بخور دیگه!". 

بدون لیوان؟ مگر می‌شد جلوی چشم این همه آدم؟

نگاه می‌کنم به سقاخانه که شبیه گنبد است، یک‌جورهایی هم شبیه کلاه خودی فیروزه‌ای رنگ. بالایش تابلو زده بودند "یا حسین". 

می‌چرخم و می‌چرخم تا زاویه‌ای پیدا کنم، دور از چشم نامحرم. دست دراز می‌کنم و خنکایش را می‌نوشم. یک جرعه، دو جرعه، سیری نداشتم. از باغچه‌ی جمع و جور محوطه‌ی ساخت گنبد رد می‌شویم، و از کنار فرغون و گلدان‌های گل صورتی. پایم هنوز نگرفته داخل ساختمان که باز عطش می‌افتد به جانم. نور سبز سمت راستم نگاهم می‌کند. چرخیده دور نقش‌های سنتی دیوار کفش‌داری. از بنرهای عکس گنبد و گلدسته‌ها عبور می‌کنم و می‌رسم به جایی شبیه نورگیر ساختمان‌های قدیمی. ستون‌هایش را تا سقف، نقش زده بودند؛ شمسه، ترنج، ختایی، گلدانی، ناودانی... کدامشان بود، نمی‌دانم! 

کاشی‌ها متوسل شده بودند به فاطمة و ابیها، و بعلها و بنیها و عقیله‌اش. روبه‌رویش می‌ایستم. وسط نورگیر از فواره‌ی دو طبقه‌ی کوچک مرمری، آبی سرخ قل می‌زد و از شرمِ تصویر عصر عاشورای استاد فرشچیان، تاب ماندن نداشت. نگاهم می‌افتد به کاشی نوشته‌ی بالای آب. 

"زان تشنگان هنوز به عیّوق می‌رسد، فریاد العطش ز بیابان کربلا".

 چند قدم که می‌رویم، پارچه‌های سبز پته دوزی کرمان از پشت شیشه، نشسته‌اند به تماشای ما تشنگان. ابزار حفاری و تعمیرات و عکس‌های روی دیوار را یکی یکی رد می‌کنیم و می‌رسیم به سالن بزرگی که ماکت گنبد را گذاشته‌اند. توضیحات تخصصی می‌دهند که بعضی‌هایشان را نمی‌فهمیدم. بیشتر بچه‌ها نمی‌فهمیدند و فقط تند و تند عکس می‌گرفتند تا بعدا بتوانند روایت پر و پیمان و جانداری بنویسند. من اما با دلم آمده بودم. خشت‌های مسی روی گنبد را نگاه می‌کنم و زیرلب می‌گویم: "من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی...". 

کمی از گنبد می‌گوید و صدایمان می‌زند که همه جمع بشویم. خواهش می‌کند که فیلم نگیریم. تلویزیون روشن می‌شود و ما خاموش‌تر از دیوارها می‌نشینیم به تماشا.

 "بسم الله الرحمن الرحیم"، حکایت مراحل مقاوم‌سازی ستون‌های حرم امام حسین علیه‌السلام است. از طراحی می‌گوید و اجرا و حفاری... از اینکه سطح آب بالاست. موسیقی زمینه‌ی مستند، همراه تصویر خاک، دلم را می‌کشاند تا زیر قبه. همراه توسل‌شان می‌شوم تا سطح آب پایین بیاید و خاک برود برای نمونه برداری و آزمایش. حاج‌قاسم را نشان می‌دهد که صورت می‌گذارد روی خاک. چشم‌هایش خیس می‌شود و می‌گذاردشان روی تربت. چشم‌هایم نم می‌زند. فیلم تمام می‌شود و اشاره می‌کنند برویم به قطعه‌ای از بهشت که روی در ورودی‌اش نوشته‌اند "یا فاطمه الزهرا".

 می‌رویم؛ مات و عطشناک.

 حرف می‌زند، حرف‌هایش روضه است. همان بیت اول آتشم می‌زند. 

"نذار دیر شه، نذار گناها سمت من سرازیر شه... 

نذار که گریه‌هام بدون تأثیر شه..." 

فاطمیه‌شان پر از خاک بود، پر از حسین، پر از عطش. خاک‌ها را نگاه می‌کنم که سه تا قرآن گذاشته‌اند کنارش. و باز از خاک می‌گوید و از آب... 

رد اشک‌هایم را پاک نمی‌کنم زیر پلک‌هایم. می‌خواهم بماند و شهادت بدهد برای حضرت مادر. از ساختمان بیرون می‌آیم؛ بی دل. یقین دارم همه دل‌هایشان را گذاشتند کربلا و آمدند. از کنار سقاخانه رد می‌شوم. می‌گویم چه آب شیرینی، دلم یک مشت دیگر می‌خواهد. می‌نوشم و سیراب می‌شوم. نماز مغرب و عشا را همان‌جا می‌خوانیم و برمی‌گردیم. مقصد بعدیمان مزار حاج قاسم است، شب شهادتش‌. قرار است تا ساعت شهادت بمانیم، تا یک و بیست دقیقه به وقت ایران. سوار ماشین که می‌شویم، دوستم می‌گوید این ساختمان، معراج شهدای کرمان بوده است...


طیبه روستا

چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز


برچسب ها :