پنجشنبه, 16 مرداد,1404

حتما پیروزید...

تاریخ ارسال : شنبه, 24 خرداد,1404 نویسنده : رقیه کریمی همدان
حتما پیروزید...

مهمان عزیزی داشتم. نوه دختری شهید عبدالمنعم مهنا. دوست نویسنده و قدیمی. سال‌های سال است كه از دوستان خوب من است. دیشب بعد از چند روز و حرف زدن از جنگ و صلح و مقاومت و داستان و کتاب و روایت یک دفعه یادم افتاد از پدر بزرگ شهیدش چیزی نپرسیدم‌. پدر بزرگ کوثر شیخ عبدالمنعم مهنا اولین نماینده امام خمینی در لبنان و مؤسس حوزه علمیه صدیقین بود.

پرسیدم: کوثر از پدربزرگت خاطره قشنگی نداری بنویسم؟‌

چند لحظه‌ای فکر کرد و گفت: روز اولی که جنگ وسعت گرفت و معرکة اولى البأس شروع شد و اسرائيل مثل سگ هار قلاده دریده همه جا را می‌زد دایی‌ام سریع آماده شد تا خودش را به رزمنده‌ها برساند. مردم داشتند روستا را خالی می کردند و اسرائیل همه جا را شخم می‌زد. گفت پدربزرگم با آرامش وضو گرفت و می‌خواست برود اتاقش برای نماز ظهر. می‌گفت دایی‌ام بند کفش‌هایش را می‌بست که پدر بزرگم صدایش زد و گفت 


- به رزمنده‌های مقاومت بگو شما حتما پیروزید 


کوثر می‌گفت وسط آن اوضاع و احوالی که از زمین و زمان آتش می‌ریخت دایی‌ام فقط سرش را آرام تکانی داد و از جایش بلند شد. اینبار پدر بزرگم صدایش زد و برای بار دوم محکم گفت 


- به رزمنده‌های حزب الله بگو شما حتما پیروزید...


این را گفت و کمتر از یک ساعت خانه و حوزه کوچکش را زدند و شیخ شهید شد.‌


کوثر که این‌ها را می‌گفت یاد حرف‌های رهبر از پیروزی حزب الله افتادم. اینکه آقا اینقدر محکم می‌گوید که پیروز نهایی این روزهای سخت و تلخ جوانان حزب الله و مقاومتند و اینقدر محکم از زوال اسرائیل می‌گوید ... شاید اگر آقا در شرایط دیگری این حرف‌ها را می‌زد برای ما آرمانی شیرین بود اما وقتی در این شرایط که سختی آن را با گوشت و خونمان و جانمان حس کردیم می‌گوید می‌فهمی که قصه عمق بیشتری دارد.‌ وسط این روزهای سخت شاید آدم دلش مثل قبل محکم نباشد. پای اعتقادش سست بشود. و انگار خدا می‌خواهد که تماشا کند چقدر به وعده های من ایمان داری؟ بعد از سید بعد از این همه شهید این همه ویرانی. 

و بعد از آن تازه نگاه می‌کنی و می‌بینی موضوع فقط یک نگاه نیست. این یک ایمان و باور قطعی به پایان این راه است... همان نگاه سید که می‌گفت چه شهید بشویم پیروزیم و چه پیروز بشویم باز هم پیروزیم . ما شکست نمی‌خوریم...

کوثر گفت پدربزرگم سر نماز شهید شد. گفت مستقیما اتاق پدربزرگم را زدند. کوثر که اینها را می‌گفت من دوباره یاد حرف‌های رهبر می‌افتادم.‌ می‌دانستم که اين قصه پایان زیبایی دارد.


رقیه کریمی

eitaa.com/revayatelobnan1403

شنبه | ۱۷ خرداد ۱۴۰۴ | #همدان


برچسب ها :