آرام و قرار نداشت. عکس سید حسن را به سینه چسباند و قدم تند کرد. با هر قدمی که برمیداشت، زانوهایش از درد تیر میکشیدند. میخواست زودتر خودش را به جمعیت برساند. آفتاب فروردین گرم میتابید. یکی در میان، وزش باد بهاری، گرمای آفتاب را ملایم میکرد.
رسید به بلوار پیامبر اعظم. پا به پای جمعیت راه افتاد. صحنههایی شبیه پیادهروی اربعین میدید. موکبهای پذیرایی، صدای نوحه و شعرهای حماسی.چشمهاش محو زیبایی متنوعی شده بود. زیباییهایی که هر کدامش جلوهای بودند از نور خدا. پرچمها را باد توی هوا تکان میداد. پرچم ایران، حزب الله، غزه و لبنان و..
از زن بگیر تا مرد و کودک و نوزاد، همه مسیر مقاومت را همراهی میکردند. دستههایی که از جای جای ایران برای رفتن تا مسجد جمکران هممسیر شده بودند. از حنجرهها صدای اقتدار و مظلومیت مردمان غزه، مرگ میداد به ظالم. اهالی پاکستان شعارشان متفاوت بود. مرده باد؛ مرده باد اسرائیل!
توی تجمع همه ثابت کردند پای حرف خدا ایستادند.
به قول قرآن یکی از ویژگیهای مسلمانها ایستادگی کنار هم، علیه ظلم میداند.
عکس را از سینه جدا کرد و برد بالا. دیدن لبخند سیدحسن هنوز قلبش را آتش میزد. لبخندی که میان طوفان آتش و خون، برای مردم غزه قوتقلب بود. قدم برمیداشت و فکرش پی راه سیدحسن بود. راهی که تا میعادگاه فرج ادامه دارد و ایستگاه به ایستگاه مسافران بهشتی را پیاده میکند.
در دل آرزو کرد به زودی آرزوی جبههی مقاومت برآورده شود. نفسهای نحس رژیم کودک کش اسرائیل به شماره بیفتد.
نگاهش افتاد به گنبد آبی جمکران. نم اشک نشست به چشمانش. بارها و بارها آمده بود، ولی این بار فرق داشت. مسجد را منبع امید میدانست. مردم گرد این نور بهر امیدی جمع شدند.
ادب کرد. السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان. شانه به شانه مردم در صحن مسجد، قامت نماز استغاثه اش را بست؛ الله اکبر.
این تکبیر هزار تا دارد.
حزب الله زنده است.
بیشک اسرائیل نابود میشود.
کسی چه میداند چطور؟ شاید شبیه صدام به دست خود آمریکا برود به درک...
این استغاثه عجب عطر خوشی دارد. عطری آشنا. انگار شهدا دسته جمعی به نمازند و مردم پست سرشان. شهدا برای رهایی کودکان غزه دست به دعا داشتند. بی شک این دعا به مستجاب خواهد شد.
فاطمه سادات مروّج
یکشنبه | ۳۱ فروردین ۱۴۰۴ | #کاشان