چهار شنبه, 11 تیر,1404

حس با مردم است... - ۱

تاریخ ارسال : یکشنبه, 08 تیر,1404 نویسنده : مهدی کیانی تهران
حس با مردم است... - ۱

صبح آش و لاش از سفر سیزده ساعته دیشب بودم. از حوزه تماس گرفتند و گفتند هستی امروز؟ توی رودربایستی گفتم: آره آره، حتما. البته برایم قطعی بود که رفتن به مراسم تشییع تنها کاری است که از دستم بر می‌آید و شاید درمانی برای این حس بی‌عملی‌ام باشد. 

هنوز کوفتگی در تنم مانده بود که صحبت‌های جسته‌گریخته آن زردک توی ذهنم مرور می‌شد، از روزی که آقا صحبت کردند، قلبم آرام شده بود، حس زندگی گرفته بودم و اخبار اثر کمی رویم داشتند. هرچند همین آثار کم روی هم تلمبار می‌شدند و حس زندگی را به اضطراب بدل می‌کردند.

با همین احوالات نزار راهی شدم. نبود ماشین و گرانی اسنپ سبب شد، از سلول خودم بیرون بیایم و همراه مردم در مترو باشم.

در مترو که باز شد حس می‌کردم دارم بیدار می‌شوم. داخل آدم‌هایی بودند یکدست سیاه‌پوش و متراکم. خانمی شلوار لی متمایل به سفید داشت با شال و پیراهنی سیاه و البته جلویم دو نوجوان پنهانکی پهلوان‌ کشتی‌گیر محلشان را مسخره می‌کردند. 

حس درونم داشت خمیازه‌های آخر را می‌کشید و بیدار می‌شد که از میان ایستگاه‌ها گذشتیم. موقع خروج به صف طولانی انتظار برخوردم و سیل جمعیت می‌گفت امروز، روز خداست. 


اما جمع مردم خونِ رگ‌هایی بودند که از یک قلب ضربان می‌گرفتند، هرچه به قلب جمعیت نزدیک‌تر می‌شدی، حس بودنت داغ‌تر می‌شد. 

من میدان آزادی بودم و با آزادی فراوانی خودم را به ورودی خیابان رساندم. از صداها معلوم بود که قلب جمعیت اندکی فاصله دارد. 

تا اینجا، برای نفس گرفتن مهمان شربت آبلیموی ایستگاهی جنب میدان آزادی شدم. دستم را برای برداشتن شربت که دراز کردم، خالکوبی علامت حزب نازی روی دستانی به مثال دستان تعمیرکارها توجهم را جلب کرد. چشم‌هایم دست را که دنبال کردند پیرمرد سبیل‌کلفت کلاه دوره‌دار را یافتند، مشتی‌ها حس دهه چهل را به من می‌دادند...


مهدی کیانی

ble.ir/shatteshirin

شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار

 

برچسب ها :