آن روز میان حاضرین، مهمان عزیزی بود که آوردن نامش برایم غافلگیر کننده بود مثل همیشه.
وقتی مجری برنامه درخواست کرد تا همسر شهید برای چند دقیقه صحبت بالای سن برود، ذهنم ناخودآگاه از دنیا جدا شد. به یاد او و کرامتهای بیشمارش افتادم با اشکهایی که دیگر نمیتوانستم مانع ریختنشان شوم.
وقتی به خود آمدم که همسر مهربانش با بغض سخن میگفت.
او در وصیتنامهاش گفته بود: «مبادا روزی به بیتفاوتی برسیم.»
و به یقین اگر بود حالا پیشقدم در کمکرسانی به مظلومترین خلایق جهان میشد.
و این بار همسفرش به نیابت، این پرچم را به دست گرفته و به همراه مادران و همسران شهید دیگر طلایهداران این پویش گرانقدر شده بودند.
بعد از برنامه، زمانی که برای اهدای عزیزترین یادگاری در صف همقطارانش ایستاد، به یکی از بچه های مصاحبهگر گفتم زرنگ باشی از ایشون مصاحبه میگیری. او هم همین کار را کرد.
آخرین سوال را من پرسیدم:
«شما یهبار طلای ارزشمندی رو در راه خدا و به فرمان رهبر عزیز در سوریه بخشیدی. چه چیزی شما رو راضی کرد که تنها یادگار دونفره، حلقهات رو هم بدی؟»
با بغض گفت: «این چند روز هر چی با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم که چه چیز ارزشمندی بدم، هیچ چیزی بهتر از حلقهی ازدواجم نداشتم.
تصمیم گرفتم همون رو بدم.»
و علاوه بر حلقهی عاشقی، گوشوارههایش را هم بخشید تا بگوید سالهاست پا جای پای عشقش گذاشته و دنبالهروی او خواهد بود.
راستی میان صحبتها، پیشنهاد داده شد که رمز این کار عظیم را به نام شهید حامد کوچکزاده بزنند.
و این نشانه بود که دل این شهید عزیز اینجاست. در میانهی این رزم فرهنگی.
زهرا برجعلیزاده
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | استان گیلان – شهر رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran