روز ششم ماه رمضان است و خانه تکانیام وصل شده به ماه رمضان.
اتاق خواب را کامل تمیز کردم. با خود گفتم: «چه خوب امروز کارم کم شده و راحت میتونم افطار آماده کنم».
به آشپزخانه رفتم و با ذکر شروع کردم به پخت کتلتِ افطار و از تمیزی آشپزخانه و کارهای روزم لذت میبردم که ناگهان صدای وحشتناکی شنیدم.
بله این جوجهی شش سالهی من که اصلا روی زمین بند نمیشود و بازی گوشیاش به حدی رسیده که مرا نگران کرده.
رفته در اتاق و همهی گلدانهای رو طاقچه را از سر بازیگوشی انداخته و اتاق تمیز و ناز من که یک ساعتم از تمیزیاش نگذشته تبدیل شده به یک حیاط پر از خاک و گِل که تازه صاحبش به گلها آب داده و خاکها نرم و چسبانک روی فرش پخش شدهاند. بیاختیار کف اتاق نشستم و به گریه افتادم. همسرم که با این صحنه مواجه شد گفت: «گریه نکن خودم برایت تمیز میکنم.»
و من دیگر توان بلند شدن و پایان دادن به کارم را ندارم افطاری نیمه کارهام روی گاز مانده و آقای تعمیرکار برای تعمیر کابینت سر رسیده است.
من چون گریه کردهام رو ندارم بیایم بیرون، حالا در دل خود فکر میکند زن خانه چرا گریان است.
در همان اتاق نشستم تا کارش تمام شود و برود وقتی آقای تعمیرکار رفت دیگر چیزی به اذان نمانده بود و من تندتند برای حاضر کردن افطارِ اهلخانه به پا خواستم.
ای خدا این چند روز چرا اینقدر کارها گره میخورد. چایی را دم کردم و کتلت را یکی یکی با سرعت زیاد آماده کردم و در تابهی داغ با شعلههای زیاد ساختم. هرچند تند شد ولی بد نشد. دخترها هم در گذاشتن سفره همراهی کردند.
یک ربعی از اذان گذشته بود ولی افطار کردیم. روز بعد خواستم بقیهی کارها را انجام بدهم ولی چون با تعمیر کابینت باز آشپزخانه بهم ریخته بود. دوباره باید مرتبش میکردم بعد آشپزخانه به بزرگترین قسمت خانه رسیدم و با کمک همسرم مبلها را جابجا کردیم و پنجرهها را پاک کردیم هنوز ریخته پاش زیادی وجود داشت که سروسامان نمیگرفت. پسرک بازیگوش از این فرصت بهمریختگی استفاده میکرد و بیشتر شیطنت میکرد برای اینکه کمتر جلوی دست و پایم باشد او را مشغول آب بازی کردم. در ظرفی آب ریختم و برایش سفره پهن کردم تا با حیوانهای اسباببازیاش بازی کند ولی این بازی فقط چند دقیقه از وقتش را پر میکرد. وسط بازی یک دفعه میآمد سراغم که یک بلایی سر من بیاورد تا چشمم را برگرداندم. دیدم کابینت پیچ نشده کنار سینگ واژگون شده و هرچه در آن و روی آن بود پخش زمین و شکسته.
نمیدانستم باید چه بگویم و چه کاری کنم سکوت را پیشه کردم. چرا که نه تقصیر بچه بود که هنوز کابینت به دیوار پیچ نشده بود که من داخلش را چیده بودم و نه تقصیر من که از بهم ریختگی خانه ناچار وقت منتظر ماندن روزی دیگر برای پیچ کردن نداشتم.
خسته و ناامید از آباد شدن خانهی شلوغ نشستم سر سجاده و چشم دوختم به فضای ناجور آشپزخانه دلشکسته و ناراحت اشک میریختم از خدا و امام زمان کمک خواستم وقتی سلام نماز را گفتم.
دلم راهی گلزار شهدا شد بیهوا به همسرم گفتم بیخیال این همه کار بیا امشب برای افطار برویم گلزار شهدا. همسرجان که از حرف من مات شده بود گفت: «جدی میگی؟»
گفتم: «آره نیاز دارم به انرژی که اونم فقط از همون جا بهم میرسه».
با هم ظرفهای شکسته را جمعوجور کردیم و بساط سادهی افطار را مرتب کردم و راهی گلزارشهدا شدیم.
در راه بچهها گفتند آش بخریم. همسرم در مسیر کنار آشپزخانهای نگهداشت و با پسرم و دختر کوچک رفتن برای خرید آش. خیلی شلوغ بود و توی این فاصله پسرم هی میآمد و میرفت. بار آخر همراه پدر آمد که هم نان داغ و هم آش خریده بود و با ناراحتی گفت: «به من نداد بیارم!! گفت میندازی» و با توپ پر نشست تو ماشین.
همسرم لبخند به لب داشت و گفت: «داخل مغازه هی میگه بده به من گفتم میندازی، بعد یه دفعه نان از دست خودم افتاد جلوی همه بهم گفت دیدی خودت انداختی همهی مردم خندیدن».
الی دلبان
شنبه | ۹ فروردین ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran