بلیط را که نشانم داد پرندههای قلبم دسته جمعی به پرواز درآمدند، همزمان که بغضی سنگین گلویم را فشار میداد.
آخرین بار که چنین قابی روی گوشی جلوی چشمانم نقش میبست، به مقصد نرسیده بودیم که هیچ، گویا اندازهی چند سال نوری هم از آن فاصله گرفته بودیم؛ فاصلهی معمولی نه، فاصلهی اجتماعی توام با بهت و آه!
روزهای پایانی ۹۸ بود که تصمیم گرفتیم دوتایی دست دلمان را بگیریم و کبوتر جلد حرم شویم و با اجازه از بابارضا جان برویم سر زندگی مشترکمان. شاغل بودیم و تنها فرصتی که میتوانستیم رسومات مرسوم را برای خوشایند دل خانوادههای مان برپا کنیم، تعطیلات عید بود.
همه چیز طبق برنامه برای جشن مختصر آماده بود؛ نه سالن را نهایی کرده بودیم و نه برای آرایشگاه و آتلیه تصمیم قطعی گرفته بودم اما از نظر من همه چیز انجام شده بود چون بلیط هواپیما و هتل رزرو شده بود. راستش از آنها نبودم که دلم جشن عروسی و فلان و فلان بخواهد، دوست داشتم برای دل خودم زندگی کنم و خودم را برای حرف مردم هم آماده کرده بودم!
اتفاقی که اسفندماه ۹۸ افتاد و شروع واپسین سالهای قرن را تحت الشعاع قرار داد فقط در دارکترین فیلمهای تخیلی قابل پیشبینی بود! روزهای عجیب و غریبی که دنیا را خانهنشین کرد. کرونای کذایی و محدودیتهایش را وقتی باور کردم که پیامک آژانس هواپیمایی مبنی بر کنسل شدن همه پروازها آمد و زمان جایگزین سفر را به اطلاع ثانوی حواله داد.
و ما تا اطلاع ثانوی فقط از دور سلام دادیم و چشمهایمان عادت نداشت آن قاب طلایی را که به آن خیره نشده تار میشد، از روی صفحههای سرد مجازی نظاره کند. ما تا اطلاع ثانوی بغض فروخوردیم و وقتی پدر و مادرم دستم را در دست تازه دامادشان میگذاشتند خیره به دیوار بتنی سمت چپ قبله با بهت خودمان را در حرم تصور کردیم.
رنج دوران خوردیم تا دوباره همان اسمها روی بلیط به مقصد مشهد نقش ببندد و بتوانیم دوتایی روز تولد مادرشان، دست در دست هم صحنها را پیاده وجب کنیم و طبق قراری که از اولین زیارت مشترک با هم گذاشتیم، هشت مرتبه دور آن گنبدطلایی بگردیم.
دور هشتم روبهروی پنجره فولاد سرمان را از سلام ارادت بالا نیاورده بودیم که خادمی کاغذی به دستمان داد؛ شام عروسی را مهمان حضرت بودیم!
عکس: مائده مرادی
مائده مرادی
پنجشنبه | ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #تهران