پنجشنبه, 16 مرداد,1404

در امتداد پدافند

تاریخ ارسال : سه شنبه, 17 تیر,1404 نویسنده : فائزه آسایش تبریز
در امتداد پدافند

از بچگی او را می‌شناسم. در خانواده‌ای بزرگ شد که پدرش استاد سنتور بود و مادرش پرستار. نه اذانی در خانه‌شان پخش می‌شد، نه کسی سر سفره‌ی افطار قرآن می‌خواند. صبح‌های جمعه با صدای کوک ساز بیدار می‌شد، نه با نغمه‌های دعای ندبه. اما روزگار چرخید.

در نوجوانی، پایش به بسیج باز شد. آرام و بی‌سروصدا. از همان سال‌های دبیرستان، دل بست به آن جلسات منظم، آن حس برادری، آن حرف‌هایی که در خانه جایشان خالی بود. بعدها، متالورژی خواند. دانشگاه برایش فقط کلاس نبود؛ میعادگاه بود. نشست‌های بصیرتی، حلقه‌های مطالعه، هیئت، اردوهای دانشجویی... . شده بود مسئول فرهنگی بسیج دانشگاه؛ یکی از همان‌هایی که اسم‌شان همیشه در گزارش عملکرد بالا بود. خدمت سربازی که رسید، با یک برگه و یک امضا، هشت ماه کسر گرفت.اما باز روزگار چرخید.


سال‌ها گذشت. نه موسیقی‌دان شد و نه مهندس. شغلش نه به متالورژی ربط داشت، نه به موسیقی؛ معلم شده بود. برای خودش خانواده ساخته و پدر شده است. عاشق همسرش است.


زندگی‌اش بالا و پایین زیاد داشت. شرایط کشور؛ عملکرد مسئولین، سرخوردگی‌ها، نرسیدن‌ها... همه و همه، کم‌کم رنگ عقایدش را عوض کردند.

 چهارده سال از آن سال‌های دانشگاه گذشت و او، دیگر هیچ شباهتی به گذشته‌اش نداشت.

همان جلساتی که روزی از آن‌ها شور می‌گرفت، نه‌تنها تعطیل شدند، بلکه خودش یکی از منتقدان سرسخت‌شان شد.

دل‌خوشی‌اش شد غر زدن در استوری‌ها:

از فساد، از فقر، از آقازاده‌ها، از رهبر. دیگر هیچ رودربایستی‌ای نداشت. لحن استوری‌ها گاهی با عصبانیت بود، گاهی با خنده‌ای تلخ، تا همین پنج روز پیش.


پنج روز از حمله‌ی اسرائیل گذشته. تبریز شب‌ها خلوت است. صدای پدافند، از دور و نزدیک، به گوش می‌رسد. نشسته توی خانه، پای تلویزیون خاموش، گوشی به‌دست و اخبار را بالا و پایین می‌کند. کلیپ‌ها را می‌بیند؛ دود و نور و فریاد.


چیزی در دلش قل‌قل می‌کند. نه ترس است، نه ناامیدی. چیزی نزدیک به خشم... اما نه از دشمن. از «خودی‌هایی» که هنوز دارند کف می‌زنند. که هنوز دارند تحلیل می‌نویسند. انگار نه انگار بمب افتاده وسط حیاط همین خانه.

دود جگرسوز از چشم‌هایش بیرون زده است. می‌گوید: «داستان وطن فرق می‌کنه... چطور یه ایرانی راضی می‌شه به جاسوسی و خیانت به کشورش؟»

تلفن را برمی‌دارد. شماره‌ای را می‌گیرد که سال‌هاست به آن زنگ نزده. رفیق قدیمی‌اش حالا فرمانده‌ی پایگاه بسیج شده. جواب می‌دهد: «سلام. اگه کاری هست، گشت شبانه، ایست‌بازرسی، هرچی، هستم.»


بعد از تماس، می‌نشیند گوشه‌ی اتاق. دخترش خواب است. همسرش ساکت است. زیر لب می‌گوید: «مشکل خانواده به خودش مربوطه. ما ریشه تو خاک این وطن داریم. اول باید دست اجنبی رو کوتاه کنیم، بعد دوباره سر مشکلات خانوادگی بحث می‌کنیم.»


راستی... هنوز هم استوری‌هایش فعال است؛

فقط حالا، به‌جای طعنه و خشم، پر شده از تقدیرِ از رهبر و مدافعان وطن.


یاد کتاب زندگی زیباست می‌افتم؛ روایت حیات شهید آوینی است. همان قسمتی که نوشته: «مرتضی گونی پر از نوشته‌هایش را برمی‌دارد. داخل زمین خاکی، روی آنها بنزین می‌ریزد. فندکی از جیبش در می‌آورد و آتش می‌زند.

مرتضی آرام و محکم سمت ماشین می‌رود. به آن تکیه می‌دهد و سوختن تراوشات ذهنی کامران را نظاره می‌کند.»


فائزه آسایش

یک‌شنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز

راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.

ble.ir/ravitabriz .


برچسب ها :