شنبه, 20 اردیبهشت,1404

دست‌هایش

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 13 دی,1403 نویسنده : زهرا یعقوبی کرمان
دست‌هایش

برف با آن چهره لطیف و سفیدش ولی، پوست دست پسر روا سرخ کرده بود. دوید جلوی‌مان. به موکبشان که پشت سرش بود اشاره کرد و گفت: «بفرمایین شکلات تبرکیه.» 

روی تبرکی یک جور خاصی تاکید کرد. یک نگاه انداختم به موکبش. با خودم گفتم می‌توانست همانجا بنشیند و ما برویم سراغش. ولی خودش آمد بیرون. ایستاد سر راه تک‌تک زائران حاجی. شکلات‌ها را مثل بقیه نریخت کف سینی که دست‌هایش یخ نزند. بهش گفتم: «نذرت قبول. دستات یخ می‌زنه که» 

خندید و گفت: «نه طوریم نمیشه» 

پرسیدم: «می‌تونم از دستای یخ زده‌ات یه عکس بگیرم؟»

بازم خندید و سرش را انداخت پایین. شکلات تبرکی برداشتم و محکم توی دستم نگهش داشتم. انگار من هم نمی‌خواستم این شکلات را توی جیبم یا کیفم بیندازم. فقط باید توی دستم می‌گذاشتم و یک ساعت خاص می‌خوردمش. مثلا یک و بیست.

فکرم تا موکب‌های جلویی درگیرش بود. 

کاش ایستاده بودم و ازش می‌پرسیدم «اسمت چیه؟ چند سالته؟ چرا اومدی زیر برف‌ و ننشستی تو موکب؟ اصلا چرا ساعت یک شب خواب نیستی؟ مامان و بابات کجان؟ می‌دونن اینجایی؟... نکنه اینم شهید شه؟ پارسالم بوده؟ نکنه جزو خانواده‌های شهدای پارساله؟ ازش گذشتم که، برگردم؟ برم؟ چکار کنم؟ »

توی این مسیر وقتی دوربین دستت می‌گیری و عکس می‌‌اندازی ته دلت می‌لرزد. از کنار آدم‌های مذهبی، نیمه‌مذهبی، بچه‌های توی کالسکه، روحانی‌ و... که رد می‌شوی دلت می‌لرزد. با خودت می‌گویی نکند از کنار یک شهید رد شدم، نکند یک شهید تعارفم کرد و حواسم نبود. ما که می‌رفتیم همین جور دستانش رو به آسمون باز بود و توی دستش چندتا دانه شکلات...


زهرا یعقوبی

پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #کرمان


برچسب ها :