سه شنبه, 10 تیر,1404

دلم لرزید

تاریخ ارسال : شنبه, 24 خرداد,1404 نویسنده : زهرا امینی اصفهان
دلم لرزید

مردم فلسطین را که می‌دیدم چطور زیر بار آتش جنگ جان می‌دهند و تکه تکه می‌شوند، پیش خودم می‌گفتم کاش می‌توانستم کاری به جز استوری و هشتک و این چیزها انجام بدهم. مگر نگفته بود خلخال از پای زن یهودی بدزدند رواست جان بدهی. حالا داشتند بچه‌ها را شهید می‌کردند و ما فقط نگاه می‌کردیم. تهش آخر هر روز یک آه می‌کشیدیم و برای آزادی مردم فلسطین دعا می‌کردیم. دلم جنگ می‌خواست که بزنیم نابودشان کنیم. 

صبح که خبر حمله اسراییل را شنیدم ته دلم گفتم ایول. دارد می‌زند و جوری هم می‌زند که مسئول محافظه‌کار مملکتی نمی‌تواند از زیرش در برود. باید سفت و سخت بزنیمشان. موشک‌باران‌ کنیم. خبر زدن.ها که ادامه‌دار شد و به میانه روز رسید گفتم آهان... اینه... بگذار بیاید تو زندگی‌هامان تا با پوست و جانمان کنار مظلوم باشیم و کمکشان کنیم. 

نگاهم به طفل ۳ ساله‌ام افتاد، به صورت مهتابی‌اش موقع خواب و موهای خرمایی ریخته توی پیشانی‌اش. دلم لرزید. هی... نکند توی این اتفاقات کسی را از دست بدهم؟ 

یک جایی، محکم بودنم سست شد. از لرزیدن سلول‌های بدنم بدم آمد. منی که همیشه قوی بودم، منی که خبر شهادت هیچ کدام از سردارها باعث نشده بود آخ بگویم (چون آنقدر نیروی پرتلاش و متعهد داریم که جای سرداران عزیزمان را پرکنند)، دلم داشت می‌لرزید‌. 

نشستم دودوتا چهارتا کردم. دیدم شاید مشکل از رسانه است که فقط دارد اخبار تلفات را گزارش می‌کند. و ما را ناامید. به فکرهای اول صبحم فکر کردم. به پیام‌هایی که خوانده بودم و همه‌شان نشان می‌داد که این اتفاقات نشانه‌هایی از ظهور منجی‌مان است. به وعده‌های صادق...

نفسم آمد بالا. برق چشم‌هایم برگشت. دستی به موهای طفل کوچکم کشیدم. ما هیچ وقت خونمان رنگین‌تر از خون بچه‌های فلسطینی نبوده است. 

خون خودمان و بچه‌هایمان، فرش راه و مسیر آزادی و حق و دفاع از مظلوم. 


زهرا امینی

جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان


برچسب ها :