گردان پیاده
ساعت ۱۰ شب همه را به خط کردند در دو ردیف موازی با فاصله دو متری از هم.
خادمها اهل تهران بودند. آنها وسواس داشتند همه پشت سرهم باشیم تا پای کسی از خط گردان پیاده بیرون نرود. محدوده ما را خواهرشقایق پوشش میداد.
راوی پشت بلندگو اعلام کرد سه کیلومتر راه داریم تا روایتگری تخریبچی و برگردیم پادگان.
شروع برنامه با صدای سنج و دمّام در ناف اهواز شنیدنی بود. دمّامچی ضرب دست محکمی داشت و سوز غمگینی را پخش کرد. انگار کاروان دانشگاه آزاد کاشان شده بود گردان تخریب. همان گردانی که شبهای عملیات جلوتر از بقیه نیروها به خط میزد.
راه افتادیم؛ زیر آسمان شبِ سیاه که نه ستارههاش پیدا بود نه ماهش. از انتهای پادگان دوکوهه زدیم به خط. تاریکی میبارید.
چند تا پیچ خوردیم و دوباره افتادیم توی دشت پهنی که از دو طرف و روبهرو، ته نداشت.
خواهرشقایق با چوبپر سبز هنوز اصرار داشت از خط گردانِ پیاده پا کج نکنیم.
سکوت افتاد توی دشت و فقط صدای پای دخترهای پیاده از زیر قلوه سنگها در میرفت.
یکهو چیزی شبیه منور طرف راست دشت منفجر و همه جا را روشن کرد.
دخترها خواستند جیغ و هورا بکشند، داد زدم: «بهتره بگید الله اکبر.»
صدای جیغ تیز دخترانه دشت را برداشت. یکی از پشت سرم گفت: «گردان تخریب کجا و ما کجا؟! آنها دل قرصتر از این حرفها بودند تا صدای مشخی هوش و حواسشان را پرت کند. زیر لب ذکر داشتند و قرآن میخواندند.»
بعد از یک ساعت راه، رسیدیم حسینیه شهدای تخریب. ولی تاریکی مسیر قرار نبود تمام شود. سر تا سر حسینیه نور بیجان فانوس روشن بود.
ملیحه خانی
سهشنبه | ۳۰ بهمن ۱۴۰۳ | #خوزستان پادگان دوکوهه